جهان‌بینیِ دگرگون‌شده‌ی من|قسمت اول: باورهای معنوی

 آنقدر در چند سال اخیرِ زندگی‌ام تغییر کرده‌ام که اگر خودِ امروزم، خودِ پنج سال قبلم را در خیابان ببیند، بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شود؛ انگار که غریبه‌ترین و بی‌ربط‌­­­‌ترین آدم‌های جهان‌ هستند.

در مجموعه‌‌ جستارهای «جهان‌بینیِ دگرگون‌شده‌ی من» از تغییر باورهایم می‌نویسم. با این دو توضیحِ مقدمه‌ای که به نظرم مهم و ضروری هستند:

اول اینکه هر کدام از این تغییرات، رویِ شعله‌ی تدریج پخته‌اند. شاید کُنش‌یارهایی با تاثیر روی این روند به دگرگونیِ باورهایم سرعت بخشیده‌ باشند، اما هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم با اطمینان آن‌ها را شناسایی و معرفی‌ کنم؛ شاید به این دلیل که در این تغییرات، استدلال‌ها بیشتر از اتفاق‌ها تعیین‌کننده بودند.

دوم اینکه من، اگر چه نمی‌توانم به ذهنِ فریبکار انسانی‌ام غلبه کنم، اما سعی می‌کنم به وجودش آگاه باشم. به این معنی که هر وقت خودش را برای قطعی و بدیهی دانستن باورهای کنونی‌ام به آب و آتش می‌زند، مچش را می‌گیرم؛ سوگیری‌ها و خطاهایش را یادآوری می‌کنم تا بداند آنچه امروز قطعی و مسلم می‌پندارد، ممکن است فردا تو زرد از آب درآید. پس چه بهتر که چیزی را قطعی نداند و در حضورِ یک شکِ اطمینان‌بخش، راه را برای رفت‌وآمد باورها باز بگذارد؛ حتی برای باورهای قبلی که شاید روزی با همراهیِ استدلال بازگردند.

فهرستِ جستارهای این مجموعه به ترتیب زیر است و به مرور تکمیل خواهد شد:

  •  باورهای دگرگون شده‌ی من در مسائل معنوی
  • باورهای دگرگون شده‌ی من در پزشکی
  • باورهای دگرگون شده‌ی من در نویسندگی
  • باورهای دگرگون شده‌ی من در عشق
  • باورهای دگرگون شده‌ی من درباره‌ی بچه

  • هیچ‌چیزی معمولی نیست 

تا آنجایی که حافظه‌ام قد می‌دهد همیشه همه‌چیز در خانه‌ی ما با مذهب گره خورده بود؛ اخلاق، انسانیت، درستکاری، فرزندپروری و حتی دوست داشتن. برای مامان هر کدام از ما بچه‌ها، پروژه‌ای چندساله بودیم که تمامِ توانش را صرفِ مذهبی شدن‌مان می‌کرد. بعد از این سرمایه‌گذاری‌های طولانی‌مدت، تغییرِ هرکدام‌مان می‌توانست برای او یک ورشکستگیِ تمام‌عیار باشد. اما من با اینکه این را خوب می‌دانستم باز هم تغییر کردم؛ نه چون فرزند بی‌عاطفه‌ و سنگدلی بودم، فقط چون چاره‌ای نداشتم.

یک شب در اوایلِ مسیر تغییر، ناشی‌گری کردم و گوشه‌هایی از ماجرا را به مامان گفتم. نمی‌دانم چرا انتظارِ یک برخوردِ نایس را داشتم. معلوم بود که قیامت می‌شود چون هیچ آدمِ ورشکسته‌ای نمی‌تواند در لحظه‌ی اول نایس برخورد کند.

بدجوری شوکه شده بود و کنترلی روی رفتارش نداشت. اما خیلی زود داد و بیدادش تمام شد و راهِ اصیل یک والدِ ایرانی را پیش گرفت: بی‌محلی کردن. رویش را برگردانده بود و  فقط گاهی، یک جمله‌ی ثابت را با حالتی رقیق و ذوب‌کننده تکرار می‌کرد: «اگه منو قبول داری اصلن نباید شک کنی.» هر چه کردم دلم نیامد به او، که حالا تنگی‌ِنفسش هم عود کرده بود بگویم: با قلبم دوستت دارم اما با عقلم قبولت ندارم.

می‌دانم که بعد از آن شب مدت زیادی در فکر هدایت من بود. از نگاهش می‌فهمیدم؛ تحت فشارِ امر به معروف و نهی از منکر، سنگین شده بود. دلخور می‌شدم اما درکش هم می‌کردم. چون در چنین رابطه‌هایی، طرفِ هدایت‌کننده شاید حتی مظلوم‌تر هم باشد. کسی که هر وقت بخواهد به فردیتِ دیگری احترام بگذارد وزنه‌ی سنگینِ هدایت روی سرش آوار می‌شود و خوره‌ی کوتاهی را به جانش می‌اندازد.

از طرفی دیگر احتمالن فکر می‌کرد چه گناهی کرده که تاوانش گمراهیِ من است. عذاب می‌کشید و من هم بخاطر عذابی که ناخواسته به او داده بودم، خودم را سرزنش می‌کردم. دلم می‌خواست بخاطر او هم که شده باقیِ عمرم را هم مثل بیست و اندی سالی که زندگی کرده‌‌ بودم بگذرانم، اما نمی‌شد؛ چون شک وقتی یقه‌ی آدم را می‌گیرد دیگر به این راحتی‌ها وِل نمی‌کند؛ حتی اگر مادری پادرمیانی کند.

چند وقت قبل توییت طلبه‌ای جوان را دیدم که نوشته بود: «اگر روزی دخترم در مقابل تمام نظام اعتقادی من بایستد، باز هم رابطه‌ی پدر و فرزندی با او را حفظ خواهم کرد.»

من و مامان هیچ‌وقت به چنین حالتی نرسیدیم. نهایتن یک سکوتِ مسالمت‌آمیز بین‌مان برقرار شد. هر دو می‌دانیم که یک چیزی از رابطه‌ی مادر و دختری‌مان کم شده اما هیچ‌کدام به روی خودمان نمی‌آوریم. مثل همه‌ی مادر و دخترها حرف‌های معمولی می‌زنیم: اینکه فلانی در عروسی چه لباس مضحکی پوشیده بود، اینکه در دستور پخت کیک چه چیزِ جدیدی می‌شود اضافه کرد، یا اینکه فلان گلدان به گوشه‌ی پذیرایی می‌خورد یا نه. حرف‌های معمولی می‌زنیم تا یادمان برود رابطه‌یمان دیگر معمولی نیست. اما راستش من هیچ‌وقت یادم نرفته. و به احتمال زیاد او هم.

 

  • وقتی باورها احساسِ خطر می‌کنند

بیست و سه سالم است و طبقِ‌ معمول حس می‌کنم نسبت به همسن‌هایم خیلی عقبم. مثل کبکی که تازه سر از کتاب‌های درسی بیرون آورده‌، گیج می‌زنم و نمی‌توانم بفهمم در دنیا چه خبر است. برای همین هم فازِ یادگیری‌ برمی‌دارم تا از کارِ دنیا سردربیاورم. یکی از برنامه‌هایم جایگزین کردن فیلم با مستند است؛ حداقل دو شب در هفته. برای شروع، مستندِ «کیهان: اُدیسه‌ای فضازمانی» را دانلود می‌کنم.

در مستند به داروین و نظریه‌ی تکامل هم اشاره‌هایی می‌شود و مثل همیشه کنجکاوی‌‌ام را تحریک می‌کند، اما به هر حال در نادرستی‌اش شکی ندارم. اصلن توی کَتَم نمی‌رود اینهمه پیچیدگیِ دنیای حیات، بدونِ عاملیتِ هوشمند یک طراحِ هوشمند، به وجود آمده باشد.* این نظریه با همه‌ی منطقش، ساده‌تر و بی‌معنی‌تر از چیزی‌ست که این همه پیچیدگی را به وجود آورده باشد. 

با اینهمه بعد از دیدن هر قسمتِ مستند، حسی شبیه به اضطراب وجودم را می‌گیرد. وقتی دانشِ تکاملی‌ام را از سطح کتاب‌های دبیرستانی بالاتر می‌برد ترس بَرَم می‌دارد. دلم می‌خواهد لپ‌تاپ را خاموش کنم اما در این حالت هم باید با حسِ دیگری مواجه شوم: «اگر باورهایم درست هستند پس چرا انقدر از به چالش کشیده شدن وحشت دارند؟». تحملِ این یکی سخت‌تر است پس به دیدن مستند ادامه می‌دهم.

بعدها می‌فهمم اسم این حسِ اضطراب‌گونه، ناهماهنگیِ شناختی‌‌ست؛ احساسِ ناخوشایندی‌ که به واسطه‌ی وجودِ همزمان باورهای متضاد ایجاد می‌شود.* تکامل آنقدرها که من فکر می‌کردم ساده نبوده و بخاطر همین باورهایم احساس خطر کرده‌اند. آن‌ها به جای اثباتِ خودشان، ترغیبم می‌کنند هر چه زودتر این مهمان ناخوانده را از سرم که حوزه‌ی استحفاظی‌شان است، بیرون کنم.

نمی‌توانم. منطقِ تکامل دست و پاگیرم شده و به این راحتی‌ها میدان را خالی نمی‌کند. اما بالاخره باید یک جوری پشتِ باورهای خودم دربیایم و برای همین دست به ابداعِ استدلال‌های عجیب و غریب می‌زنم: داستان‌‌های صد من یک غازی در ذهنم می‌بافم که جهش‌های ژنتیکیِ تدریجی و انتخابِ طبیعی را به آدم و حوا و گِل و خاک وصل کنم. اما نتیجه آنقدر کودکانه‌ است که هر آدمِ بی‌دین و دینداری را به خنده می‌اندازد. تلاشم برای پادرمیانی‌ بین این دو باور دامی‌ست که مغالطه‌ی تبعیض‌طلبی برایم پهن کرده؛ فرآیندی به ظاهر منطقی که طیِ آن برای حل تعارضِ آشکار بین باورهای مختلف، استدلال‌های جدید ابداع می‌کنیم تا باوری که خواهانِ حفظش هستیم هم‎‌چنان پابرجا بماند.*

تحقیق و جستجوهای بعدی بالاخره کار دستم می‌دهند و یک روز تعارف با خودم را کنار می‌گذارم. قبول می‌کنم که گیرِ کارم نه خودِ پیچیدگی، بلکه توهمِ پیچیدگی‌ست. من آفرینش‌گرایی را منطقی می‌دانم چون با آن می‌توانم خیال کنم سازوکار به وجود آمدن جهان بسیار پیچیده است؛ آنقدر پیچیده که ذهن انسان توان درکش را ندارد و به همین دلیل هم چیزی از آن گفته نشده. اینطوری دیگر حتی لازم نیست به آن فکر کنم. از آن گذشته با آفرینش‌گرایی می‌توانم همه‌چیز را قطعی و مسلم فرض کنم و باز هم کارم ساده‌تر می‌شود. قطعیت، با خودش آرامش می‌آورد و دیگر خبری از کشمکش‌های درونی‌ برای پیدا کردن حقیقت نخواهد بود. آدم اگر عقل داشته باشد باید همین راه را انتخاب کند مثلِ اجداد تکاملی‌مان که همین راه را انتخاب کردند و توانستند با امید به آسمان، زمین را تحمل کنند.

 * کتاب «ذهنِ فریبکار شما»، استیون نوولا

  •  اصلن زندگی به زحمتش می‌ارزد؟

حالا گیریم که توانستم به باورهایم غلبه کنم بعدش چه؟ بعدش زندگی چطوری می‌شود؟ اصلن فایده‌ی زندگی کردن چیست اگر همه چیز یک نمایشِ اتفاقیِ کیهانی باشد؟

از وقتی که خیلی کم‌ سن بودم آن سوالِ همیشگیِ فلسفه را از خودم می‌پرسیدم: «معنیِ زندگی چیست؟» انگار نیاز داشتم تمامِ جهان، برای معنای خاصی به وجود آمده‌ باشد تا زندگی‌ام فایده و ارزش داشته باشد. حالا هم  می‌ترسم که تغییر کنم و دیگر معنایی برای زندگی نداشته باشم و این نیاز بی‌پاسخ بماند.

در این گیر‌ودار که مُخ‌پیچ شده‌ام، یادآوریِ کتاب‌های دینیِ دبیرستان هم وحشتم را بیشتر می‌کند. سروکله‌ی آن درس‌هایی که در جلسه‌های امتحان در ذهنم حاضر نمی‌شدند حالا پیدا شده: «بدون باورهای اُخروی، همین زندگیِ چندروزه نیز برایِ انسانی که میل به جاودانگی دارد، بی‌ارزش می‌شود؛ در نتیجه به یأس و ناامیدی دچار می‌شود و شادابی و نشاط زندگی را از دست می‌دهد. چنین انسانی دیگر هدفی برای زندگی‌اش ندارد و خیلی محتمل است که دست به خودکشی بزند.» شاید بهتر باشد همینجا قید همه‌چیز را بزنم و به همان حالتِ قبلی‌ام برگردم؛ از خودکشی که بهتر است؟

تغییر دارد آرام و آرام رخ می‌دهد و دنیای من، مثل نامه‌هایی که ویل‌دورانت دریافت کرده بود، به جای تاریک و اندوه‌بار، شوق‌انگیز و روشن از آب در آمده‌اند. بله در این جهانِ تکاملی، زندگیِ انسان، مانند تکثیرِ نامنظم حشرات بر روی زمین است اما به هیچ‌وجه بی‌ارزش و بیهوده نیست حتی اگر بعد از مرگ تمام شود.

به قول سینکلر لوئیس: «طراوت و هیجانِ زندگیِ آدمی ندانم‌گرا، می‌تواند از زندگی یک اسقفِ مسن که امیدهای روشنش به بهشت اغلب با ترسش از جهنم کمرنگ می‌شود، نه کمتر، بلکه بیشتر هم باشد.»*

باید به خودِ قبلی‌ام بگویم نترس، زندگی به زحمتش می‌ارزد؛ خیلی هم می‌ارزد.

 

*نقل از کتاب «درباره‌ی معنیِ زندگی»، ویل دورانت

  •   خودکنترلی در مقابلِ عقوبت‌کنترلی

چند سال قبل روایت شخصی را می‌خواندم که کیفِ سامسونتش را در رستورانی جا گذاشته بود. انگار کیف بخاطر اسناد و مدارک مهم شغلی و مقدار زیادی وجه نقد ارزش زیادی داشت (من هم مثل شما نمی‌دانم چطور این شخص چیز باارزشی مثل آن را در رستوران جا گذاشته). او بعد از تقریبا یک نصفه‌روز در جست‌وجوی کیف به رستوران بازگشت (سرعتش ستودنی‎ست) و مرد میانسالی را دید که کنار کیف به انتظار او نشسته بود. روای که به‌شدت از رفتار بزرگوارانه‌ی مرد متاثر شده بود بعد از بارها تشکر و قدردانی به او گفت: «خدا خیرتان بدهد» و مرد پاسخ داد: «اما من به ادیان اعتقادی ندارم، دینِ من انسانیت است.»

وقتی در ۱۵ سالگی این ماجرا را در اینترنت خواندم علاوه‌ بر آبکی بودن نظر دیگری هم درباره‌اش داشتم: حالم از این ژست‌های روشنفکری بهم می‌خورد؛ ژست‌هایی که می‌خواستند ثابت کنند انسان بدون نظارتِ یک عاملِ بیرونی می‌تواند درست و انسانی رفتار کند.

برای منِ آن روزها دین، مرزهای اخلاق را تعیین می‌کرد. چنان گره‌ی کوری در ذهنم بین دین و اخلاق زده بودم که هیچ‌جوره باز نمی‌شد: «آدمی که دین‌دار است اخلاق‌مدار هم هست و آدم بی‌دین واضحا نمی‌تواند اخلاقی رفتار کند.» انگار جهان تخته‌سیاهی باشد و یک الف بچه، وظیفه‌ی نوشتنِ لیست خوب‌ها و بدها را برعهده داشته باشد.

حتمن تمامِ مذهبی‌ها مثل من نبوده‌اند اما همین حالا هم بعضی‌ها را می‌شناسم که مثل منِ ۱۵ ساله‎‌ فکر می‌کنند. شبهِ‌اخلاق‌شناسی به معنای اشتباه گرفتن قلمروی اخلاق با اموری مثل ایدئولوژی‌های دینی، قوائد اجتماعی و… بسیار رایج است. خصوصا اینکه هر فردی، در هر گروه اجتماعی‌ای، گمان می‌کند باورهای خاصِ رایج در گروه خودش تنها راه معقول برای فهم و دریافت امر الاهی است.*

این هم یکی از باورهایی بود که باعث وحشتم از تغییر می‌شد. فکر می‌کردم تمام آن خصوصیات اخلاقی‌ای که در خودم می‌شناسم با تغییر باورهای دینی ناپدید خواهند شد. فکر می‌کردم دیگر انگیزه‌ای برای درست و انسانی رفتار کردن نخواهم داشت. خیلی گذشت تا فهمیدم خود‌كنترلی چه لذتِ عجیبی دارد. لذتی که سالم‌تر از هر ديگر-كنترلی و عقوبتْ-كنترلي‌ است.

 بعد از تغییر، اخلاق‌مدارتر هم شده‌ام؛ با این تفاوت که دیگر هیچ عاملِ بیرونی‌ای وجدانم را با عذاب نمی‌خورد، و روانم را با این حس که همیشه باید چشمش به دهانِ او باشد خوار و خفیف نمی‌کند. یک حس خودمُختاریِ عجیب‌وغریبی است، آنجایی که به خودم می‌گویم:

«ببین تو می‌توانستی فلان کار را انجام ندهی، نه اجبارِ انسانی بالایِ سرت بود، ونه تکلیفی معنوی، ولی تو انجامش دادی، چون ذاتن کار درستی بود و چون انجامِ کارِ درست به دلیل نیاز ندارد.»

واقعیت این است که مفهوم‌ها و اصول اخلاقی جهان‌روا هستند و محدود به فرهنگ‌ها یا دین‌های خاص نمی‌شوند. به محض اینکه برای نتیجه‌گیری‌های اخلاقی سراغ معیارهای دینی یا فرهنگی برویم، میان خودمان و کسانی که به باورهای دینی یا فرهنگی مخالف اعتقاد دارند جدایی می‌اندازیم و گفت‌وگو درباره‌ی مسائل اخلاقی را به کاری بسیار دشوار تبدیل می‌کنیم.*

*کتاب «تفکر نقادانه درباره‌ی مسائل اخلاقی»، ریچارد پُل

  • بدیهی به معنای درست نیست

در خانه‌ی ما وظایفِ مذهبی مثل نماز و روزه و حجاب اجبار نبود. اما نه به این معنی که اگر مخالفت می‌کردیم با اجباری روبرو نمی‌شدیم بلکه به این معنی که اصلن مخالفتی نمی‌کردیم. مذهب از کودکی آنقدر در فضای خانه جاری و ساری بود که دیگر آن را بخشی از وجودمان می‌دانستیم. نه مشکلی با حضورش داشتیم، نه آزارمان می‌داد و نه شکی در درستی‌اش می‌کردیم.

چند سال قبل که مثل همیشه چادر به سر داشتم برای انجام کاری به بانک رفته بودم.  کارم که تمام شد کارمند بانک گفت: «خانمِ فلانی خیلی ممنونم که حجابتون رو رعایت کرده‌اید.» آن روز من از حرفِ کارمند بانک خنده‌ام گرفت چون انتظارش را نداشتم. اما راستش تهِ تهِ وجودم، از حرفش خوشم آمد. خوشی که حالا خاطره‌‌اش عذابم می‌دهد. دلم می‌خواهد یک بار دیگر به آن روز برگردم، همچنان چادر به سر داشته باشم و هم‌چنان کارمندِ بانک آن جمله را بگوید و من جواب دهم: «پوششِ آدم‌ها موضوعی نیست که شما اجازه داشته باشید درباره‌اش نظر بدهید؛ چه نظر مثبت و چه منفی. تعریف شما از من خشونتی جنسیتی‌ست. طبیعت به جنسِ ماده‌ی تمام گونه‌ها از جمله انسان، به اندازه‌ی کافی اجبار تحمیل کرده است؛ پس هیچ انسانی نباید به واسطه‌ی زن بودن اجبارِ بیشتری را متحمل شود. پوشش نه یک وظیفه‌ی اجتماعی که یک ترجیحِ فردی‌ست.»

حتما کارمند بانک حوصله‌ی شنیدن این‌ طومارِ فمنیستی را ندارد و حتی اگر داشته باشد برایش بی‌معنی‌ست. چون احتمالا برای او هم مثل منِ آن‌روزها پوشش و حجاب اجباری نه فقط یک قانونِ اجتماعی که یک قائده‌ی بدیهی است. قائده‌ای که جای اما و اگر و سوال و جواب ندارد. زن‌ها چون زن هستند طبیعی‌ست که خود را بپوشانند، دخترها چون دختر به دنیا می‌آیند طبیعی‌ست که نباید یکسری ورزش‌ها و فعالیت‌ها را انجام ندهند، و حجاب برای شکل‌گیری یک جامعه‌ی سالم با خانواده‌هایی سالم لازم وضروری است.

فقط همین نشانه می‌توانست نشانه و دلیلی برای تغییرم باشد: همینکه محرومیتِ زن‌ها برایم یک قانونِ بدیهی بود.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

4 پاسخ

  1. با این صحبت‌ها و توصیفات شما آشنام. ممنون که این قدر قشنگ بیانشون کردین.
    (در خانه‌ی ما وظایفِ مذهبی مثل نماز و روزه و حجاب اجبار نبود. اما نه به این معنی که اگر مخالفت می‌کردیم با اجباری روبرو نمی‌شدیم بلکه به این معنی که اصلن مخالفتی نمی‌کردیم.)
    این رو چندسال پیش به خودم می‌گفتم. اجباری در خونه ما وجود نداشت چون مخالفتی با بقیه نمی‌کردم.نتیجه‌اش شد یه سردرگمی و گفتن نمی‌دونم باید چیکار کنم و اصلا حق دارم چیزی بخام؟حس یه مومیایی رو داشتم که تا وقتی تکون نمی‌خورد نمی‌فهمید باندپیچی شده. تکون نخور، جامعه ناامنه. ما خیر و صلاحتو می‌خایم، برای همینه داریم این نوارهای آغشته به چسب رو دورت می‌پیچیم.
    هنوزم نمی‌دونم این خیر و صلاح چی بوده، امیدوارم واقعی بوده باشه. چون زیر اون باندها یه آدم که دچار استرس و اضطراب و افسردگی های گاه و بیگاه خوابیده که داره جون می‌کنه بهتر زندگی کنه.امیدوارم بیرزه خیر و صلاحی که براش خواستن.
    🌱

    1. مومیایی چه استعاره‌ی خوب و درستی بود فرشته‌ی عزیزم. من هم وقتی متوجه‌ش شدم که تکون خوردم. امیدوارم برات همون چیزی اتفاق بیفته که حالت باهاش خوبه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط