اواخر کارم در بخشِ رادیولوژی بود که با فائزه آشنا شدم. همکارِ جدیدی که اگر زودتر آمده بود احتمالن همْشیفتیِ ثابت یکدیگر میشدیم. روزی که فهمیدم اهلِ کتاب خواندن است با لحنِ آن کاراکترِ معروف به او گفتم: «میشه دوستِ خوب من باشی؟»؛ و این در حالی بود که حتا خوب نمیشناختمش. آنقدر آدمِ کتابخوان در حلقهی معاشرتیام کم بود که مثل ندیدبدیدها با او برخورد میکردم.
فائزه پایم را به جمع کتابخوانیشان باز کرد. آن هم دقیقن در روزهایی که من و روانکاوم سعی میکردیم دلیلِ غیرِاجتماعی بودنم را پیدا کنیم. خیلی وقت بود که جمعهای فامیلی را به کل کنار گذاشته بودم و از تصمیمم راضی بودم. اما حسم به جمعهای دوستانه مثل فروغ فرخزاد بود؛ تا دور بودم دلم میخواست نزدیک شوم و نزدیک که میشدم میدیدم اصلن استعدادش را ندارم.
همه چیز خیلی زود برایم تکراری میشد، حوصلهام سر میرفت و از یک جایی به بعد دیگر فقط تظاهر میکردم. تظاهر به شنیدن، خندیدن، و تمامِ چیزهایی که نشان میدهند آدم از جمعی لذت میبرد. از این یکی اصلن راضی نبودم. میدانستم روابطِ اجتماعی باکیفیت برای یک زندگی سالم ضروریست و بیتوجهیِ کامل به آن عواقب خوبی ندارد. بخاطر همین موضوع را با روانکاوم در میان گذاشتم. او میگفت: «من فکر میکنم اتفاقن کودکِ درونِ تو ارتباط را دوست دارد اما والدِ سختگیرت او را کشانکشان از جمع جدا میکند. والدی که مدام بابت وقتکُشیهای قبلی سرزنشت میکند و حالا میخواهد همه را یکجا جبران کنی. این والد میخواهد تو همیشه به کاری که از نظر خودش مفید است مشغول باشی و اگر نباشی با سرکوفتهایش باعثِ اضطرابت میشود. این همان جاییست که بالغِ درونت باید مداخله کند؛ اجازه دهد کودک به بازیاش ادامه دهد و از طرفِ دیگر هم خیالِ والد را راحت کند که قرار نیست این بازی همیشگی باشد.»
به توصیهاش عمل کردم و کودک را آزادتر گذاشتم. هر وقت که والد میخواست به سمتش برود و از جمع جدایش کند جلویش را میگرفتم. کمکم متوجه شدم مدتِ بیشتری در جمعها دوام میآورم و اوضاعِ روابط اجتماعیام کمی بهتر شده است. اما هنوز هم گرهای وجود داشت: آنچنان که باید از روابط انسانی لذت نمیبردم. حس میکردم برخلاف نظر روانکاوم، جیغ و داد کودکِ درونم برای ماندن در بازی نیست، برعکس برای خارج شدن از زمین است. داشتم او را برخلافِ میلش به بازی مجبور میکردم.
در اولین ملاقاتم با گروه کتابخوانی، وقتی دربارهی عمیقترین گرههای ذهنیام با آدمهایی که تا آن روز ندیده بودمشان حرف زدم؛ فهمیدم اشتباه میکردم. اشکال از کودک یا بازی نبود؛ از زمینِ بازی بود. زمینهای بازی اطرافم برای این کودک کافی نبودند.
آن روز بین آدمهایی که در کنارِ مشغولیت به هستی، درگیرِ پرسش از هستی هم بودند¹، خودم را غیراجتماعی نمیدیدم. آنها جانهای بیماری² بودند که در همراهیشان، گرفتارِ لذت و رنجِ توأمانِ فکر کردن میشدم و حس نمیکردم موجودِ عجیبُالخلقهای هستم؛ حسی که بیشترِ اوقات بین دوستانِ خودم داشتم.
با پیدا کردن این جمع دیگر در باقیِ جمعها از کتابها و مسائل درونیام حرف نمیزدم که با دیدن بیعلاقگیِ آدمها سرْخورده شوم و فکر کنم حوصلهسرْبَر هستم. این جمع، حلقهی گمشدهی روابط اجتماعیِ من بود. حلقهای که وقتی پیدایش کردم فهمیدم هیچوقت غیراجتماعی نبودهام؛ فقط تا آن روز اجتماعِ مورد علاقهام را پیدا نکرده بودم. این جمع حضورِ اجتماعیام به تعادل رساند و باعث شد باقیِ جمعها هم برایم لذتبخشتر شوند.
زمانی که وارد این جمع شدم اسم گروه تلگرامیمان «هفته به هفته» بود؛ بعد به «ماه به ماه (آنهم به زور)» تبدیل شد و اخیرن هم یک تغییرِ جزئی کرده: دیگر در آن کتاب خوانده نمیشود.
میگویم تغییرِ جزئی چون حتی با کمرنگ شدنِ همخوانیهایمان، هنوز هم برای من حسابِ این جمع از باقیِ جمعها جداست؛ وقتی از آن جدا میشوم و به خانه برمیگردم، دیگر صدایی درونی را نمیشنوم که بگوید: «نمیدانم چرا تحملِ جمعیت را ندارم.»
من تحملِ این جمعیتِ کتابخوان را دارم، حتی اگر پای خودِ کتاب مستقیمن وسط نباشد.
لذت همصحبتی با این آدمها گاهی در گلویم گیر میکند. وقتی یاد بخشی از کتاب «ذِن در هنر نویسندگی» نوشتهی رِی بردبری افتادم؛ برشی از یک نمایشنامه که در آن یک تصویرِ تلخ، چنان زیبا ترسیم شده که گاه و بیگاه در ذهنم اجرا میشود. صحنه از این قرار است:
-مونتاگ با تردید میگوید: «ولی حتما زمانهایی کتابها را خیلی دوست میداشتهاید؟»
– درست است. بر نکتهی حساسی انگشت گذاشتی. به من نگاه کن. به پسرکی که مثل میمون در جستوجوی کتابها از قفسهها بالا میرفت. کتاب، شام و ناهار و صبحانهام بود. ده تا ده تا و هزارتا هزارتا کتاب به خانه میبردم. فلسفه، تاریخِ هنر، سیاست، علوم اجتماعی، شعر، مقاله، نمایشنامههای وزین، هر چه که بگویی. میخوردمشان و بعد…. و بعد……»
صدایش کمکم محو میشود. مونتاگ میپرسد: « و بعد چه شد؟»
-هیچ، زندگی به سرم آمد.
چشمها را میبندد تا بهتر به خاطر بیاورد: «زندگی، همان بساطِ همیشگی. عشقی که بیحاصل از کار در میآید، رویایی که به تلخی میانجامد، هوسِ تن که سرد میشود، مرگهایی که شتابان فرا رسیدند و یارانِ ما را نابهنگام و به ناحق از ما گرفتند، کسی که کشته شد، کسِ دیگری که دیوانه شد، مرگِ تدریجیِ یک مادر، خودکشیِ یک پدر، هجومِ وحشیهای ویرانگر و آوار بیماریها؛ و در هیچ کجا هم کتابِ مناسبی پیدا نمیشد که آدم در حفرهی دیوارهی سدّی که داشت از هم میپاشید فرو ببرد که جلوی سیل را بگیرد. هیچ تشبیه و استعارهای حق مطلب را ادا نمیکرد. سن و سال که از مرز سی گذشت و به سی و یک رسید، در آینه به خودم نگاه کردم و چهرهی پیرمرد درهم شکستهای را دیدم، پشت چهرهی پیرمرد درهمشکستهای را دیدم، پشت چهرهی جوان وحشتزدهای پنهان شده، ودر این چهره نفرتی عمیق دیدم، به همه چیز و همه کس. بعد به سراغ کتابخانهی نازنینم رفتم و اوراقِ کتابها را باز کردم؛ و فکر میکنی چه دیدم؟
-مونتاگ پرسید: صفحهها سفید بود؟
-آفرین، درست به هدف زدی. کلمات سرِ جایشان بودند ولی مثل آب بر سطحِ چشمانم میگذشتند؛ بیهیچ اثر و معنایی. کلماتی که کمکی به من نمیکردند، تسکینی به من نمیدادند؛ آرامشی، پناهگاهی، بسترِ آسایشی، روشناییای عرضه نمیکردند.»”
حکایت من با کتابها، شبیه حکایت راویِ این صحنه نیست اما میترسم عاقبتم مثل او باشد. من نه مثل میمون از قفسهها بالا رفتهام و نه هزارتا هزارتا کتاب خواندهام. فقط شانس آوردهام و همیشه از خواندن لذت بردهام؛ لذتی که تاکنون آوارِ زندگی را برایم بسیار سبکتر کرده است. میگویم شانس چون با شناختی که از خودم دارم تقریبن مطمئنم بدون این لذتِ ذاتی، نمیتوانستم خودم را به خواندن عادت دهم. همین موضوع است که گاهی میترسانَدَم. اگر من هم یک روز سراغ کتابخانهام بروم و فقط صفحاتِ سفید بیمعنا ببینم چه؟ اگر گذر زمان این شانسِ بادآورده را از چنگم درآورد چه؟
اگر یک روز میل به کتابها را از دست بدهم دیگر واقعن غیرِاجتماعی میشوم؟
- تعبیری از دکتر محمود مقدسی: دکتری فلسفه،کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی
- جانهای بیمار: تعبیرِ ویلیام جیمز که در کتاب تنوع تجربیات دینی به آن اشاره شده است. در کتاب «جانهای بیمار، ذهنهای سرحال» هم به این مفهوم اشاره شده است.
5 پاسخ
روایت تجربهتون، تجربهتون رو منحصربهفرد و زیباتر کرد.👌🏼
ممنون از حس خوبی که با نوشتههاتون منتقل میکنید.
خیلی ممنونم آقای پازانی از توجه و تایمی که صرف کردین. بازخوردتون خیلی ارزشمند بود برام.
خواهش میکنم.
برقرار و توانمند باشید. ✌🏼
پریسای عزیز، همیشه از خوندن نوشتههات لذت میبرم. از وقتی با شما آشنا شدم، واژهی «جستار» رو که میبینم، به یادت میافتم. وقتی در «جهانی که مینویسم» پرسه میزنم، دختر قاطعی رو میبینم که به هیچ عنوان قصد نداره از هدفش دور بشه.
به همراهیت افتخار میکنم
انشالله موفقیتهای روزافزونت رو ببینم🌹
سلام مریمِ عزیزم، ممنونم بخاطر حس خوبی که با بازخوردت بهم منتقل کردی، اینکه با جستار تو ذهنها تدایی بشم خیلی برام ارزشمند و دوست داشتنیه، تو یکی از خوشقلبترین و خوشقلمترین آدمهایی هستی که باهاش آشنا شدم.