آنچه از بیماری‌ام آموختم

با همدردی گفت: «ایشالا سرطان نیست اما تو حتما اسکنِ هسته‌ای رو انجام بده.»

گفتم: «خانم دکتر باورتون میشه این مدت انقدر درد کشیدم که ترجیح میدم سرطان باشه؟ فقط مشخص بشه چیه.»

مزخرف می‌گفتم. نمی‌خواستم ادای قوی بودن را دربیاورم، فقط به چنان درجه‌‌ای از بی‌چارگی‌ مبتلا بودم که حالی‌ام نبود به چه چاره‌ی مشکل‌سازی چنگ می‌اندازم. سرطان؟ معلوم است که ابهام را به سرطان ترجیح می‌دادم.
تازه وقتی تلفن را قطع کردم فهمیدم چه مزخرفی گفته‌ام. وقتی که خودم را روی آن تخت‌های بخشِ آنکولوژی تصور کردم. جایی که تا همین چند وقت پیش از روبرو شدن با بیمارهایش شانه خالی می‌کردم. شانه‌هایی که توان تحمل درد آنها را نداشت حالا چطور قرار بود بارِ درد خودش را تاب بیاورد؟

آنقدر در جریانِ سیّال افکارم غرق شدم که به خودم آمدم و دیدم در حالِ تصور کتابم هستم. کتابی که در دوران سرطانم خواهم نوشت. داشتم دنبال یک اسم با مُسمّا برایش می‌گشتم. چیزی که به اندازه‌ی «از قیطریه تا اورنج‌ْکانتیِ حمیدرضا صدر» جذاب باشد. یاد سطرهای آن کتاب که افتادم یکهو ارزش زندگی برایم چند برابر شد. فهمیدم اصلاً و ابداً آماده‌ی مردن نیستم. برعکسِ جناب صدر نه به اندازه‌ی کافی زندگی کرده ‌‌‌‌بودم و نه به اندازه‌ی لازم.
با وحشت به خودم گفتم نه. نمی‌خواهم کتاب بیماری‌ام را بنویسم. نمی‌خواهم بیمار باشم. نمی‌خواهم بمیرم. مارک مَنسون راست می‌گفت: «نمی‌توانید ارزش چیزی را بفهمید، مگر اینکه احتمال از دست دادن آن را تجربه کنید.»

در دو سالی که درگیر دردهایِ مزمنِ ناشناخته و روش‌های تشخیصیِ بی‌نتیجه بودم، رنج‌های زیادی کشیدم اما چیزهای زیادی هم آموختم. هر چند اگر حق انتخاب داشته باشم هم‌چنان ترجیحم این است که هیچ‌وقت رنج بیماری را تجربه نکنم. به قول کریستین بوبن: «رنج را دوست ندارم و هرگز هم دوست نخواهم داشت، اما باید قبول کنم که آموزگار خوبی است.»

*************************

یک ماه و اندی از شروع دردهای جسمی‌ام گذشته بود. درد مثل یک پسْ‌زمينه‌ی ثابت، پشتِ همه‌ی لحظه‌ها‌ی زندگی‌ام را پر می‌کرد. در شادترین لحظه بود، و درغمگین‌ترین هم. مجبورم می‌کرد شادی را هنوز نچشیده بالا بیاورم؛ انگار با وجود او، دیگر چیزی اهمیت شاد شدن را نداشت. شدت هر غم کوچک و بزرگی را هم چند برابر می‌کرد؛ طوری که هر فشار کوچک زندگی انسانی هم می‌توانست اشک‌هایم را جاری کند و از پا بیندازدم.
جدا از درد، سوالِ مغزخراشِ «چرا من؟» هم مُدام در سرم اِکو می‌شد و روی تصویری که از خودم ساخته بودم خراش می‌انداخت. می‌دانستم واكنش غالب آدم‌ها، وقتي كه خبرِ بيماري خودشان يا يكي از عزيزانشان را مي‌شنوند همین است. اما منِ ایده‌آل، نباید این سوال را می‌پرسید. منِ ایده‌آل باید در هر سختی‌ای پیرو اصولِ انسانی‌اش می‌ماند. مدام خودم را بازخواست می‌کردم که این سوال منطقی و انسانی نیست. ‌توقع داشتم خیلی محکم مقابل بیماری بایستم و مثل مریم میرزاخانی بگویم: «دنیا هیچ‌وقت عادلانه نبوده است، زمانی که با هوشی سرشار و در خانواده‌ای خوب و اطرافیانی خوب به دنیا آمدم در حالی ‌که خیلی‌ها چنین شرایطی را نداشتند نیز، عادلانه نبود، پس امروز هم به شریطم اعتراضی ندارم.»

نمی‌دانم مریم میرزاخانی این جمله را در چه مرحله‌ای از بیماری‌اش گفته است. اما در آن مرحله‌ای که من بودم گفتن این جمله نشانه‌ی پذیرش نبود؛ تظاهر به پذیرش بود. من در مقابل اجبارهای فلسفیِ خودم تظاهر می‌کردم که به پذیرش رسیده‌ام. به خودم می‌گفتم بيماري‌هاي سخت و لاعلاجِ ناگهاني، هميشه اتفاق افتاده‌اند و مي‌افتند، وقتی سوال «چرا من؟» را می‌پرسی یعنی فکر می‌کنی تو مستحقِ بيماري نيستي و ديگرانی هستند؟ مگر همیشه نمی‌گفتی هيچ‌چيز در اين جهان، عادلانه تقسيم نشده و نمي‌شود؟ پس هيچكس از ديگري، بيشتر يا كمتر، مستحق بيماري و عذاب نيست. این اگر واقعا به نظرت درست است، باید هميشه درست باشد. سختی نباید چيزي از این درستي‌ كم کند؛ باید مَجالی باشد برای اثبات همه‌ی نُطق‌ها و ادعاهایِ زمان آسانی‌ات.

اپیکور می‌گوید استدلال‌ فلسفی باید دوای روح و جان باشد. اما استدلال‌ فلسفی من در آن مرحله، دوا نبود. نمکی بود که روی زخمِ ملتهبم می‌پاشیدم و اجازه نمی‌دادم به روند طبیعی التیام پیدا کنم.

روند طبیعی التیام هر فقدانی ۵ مرحله‌ی اصلی دارد: انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرش. برای من فقدانِ سلامتی آنقدر سریع اتفاق افتاد که مرحله‌ی انکار به چشمم نیامد. اما خشم را حس می‌کردم و سوال «چرا من؟» نماینده‌ی همین مرحله بود. خشمگین بودم و فکر می‌کردم سزاوار این بیماری نیستم. گاهی حتی در ذهنم کسانی را سزاوار می‌دانستم که به نظرم رنج‌های کمتری در زندگی تحمل کرده بودند. چرا آنها بیمار نشدند؟  بعد بلافاصله خودم را توبیخ می‌کردم. فکر می‌کردم چه انسان  بدذاتی هستم. از طرف دیگر هم به خودم یادآوری می‌کردم که انسان‌های بیشتری هم رنج بیشتری تحمل کرده‌اند و من در مقابل آن‌ها حق ناراحت شدن ندارم.

آن واکنش ناشی از بدذاتی نبود، فقط یک مرحله از احساسات انسانی‌ام بود که نمی‌توانستم به زور و اجبار منطقی‌اش کنم. باید به خودِ آسیب‌دیده‌ام اجازه و فرصتِ ابراز می‌دادم. باید هزار بار دیگر این سوال را می‌پرسیدم تا بالاخره بفهمم جدا از تمام آن اصول انسانی، بی‌پاسخ بودن این سوال رنجِ روانی را به دردِ جسمی‌ام اضافه می‌کند. وقتي مقابل يك بيماري ايستادي و مدام ميپرسي چرا من، اجازه می‌دهي تناقض، قبل از بيماري از پا بیندازد.

من از این مرحله عبور کردم. نه به اجبار که دست در دستِ زمان. به تعبیر مگان دیواین: «گذر زمان قرار نیست چیزی را درست کند، فقط به دلیل طبیعتش، لبه‌های تیز فقدان را نرم‌تر می‌کند؛ محو نمی‌کند.»

 

*************************

در مورد درماندگیِ آموخته شده داستان‌ها و مثال‌های زیادی وجود دارد؛ معروف‌ترینشان آکواریومی‌ست که در یک طرفش یک ماهی گوشتخوار و در طرف دیگر یک ماهی کوچک قرار داده‌اند. بخش‌ها با یک دیوار شیشه‌ای از هم جدا می‌شوند. ماهی گوشتخوار با دیدن طعمه‌ بارها و بارها به طرف دیگر آکواریوم هجوم می برد و پس از چند بار برخورد محکم با شیشه‌ی جداکننده، دیگر از این کار دست برمی‌دارد. قسمت تلخ ماجرا این است که بعد از مدتی که شیشه برداشته می‌شود باز هم ماهی گوشتخوار به طرف دیگه نمی‌رود، چون هنوز تصور می کند راه بسته است و تلاش او فایده‌ای ندارد. در روانشناسی درماندگی آموخته شده به شرایطی گفته می‌شود که فرد به دلیل تجربه‌ی ناکامی‌های گذشته یاد می‌گیرد دیگر تلاش نکند و شکست را قطعی می‌داند.

این مفهوم بین مثبت‌نگرها هم طرفداران زیادی دارد. اما من در جریان بیماری‌ام نوع دیگری از درماندگی را شناختم؛ درماندگی‌ای که آموخته نمی‌شود. با مثال آکواریوم می‌توانم اینطور توضیحش بدهم: حالتی که شیشه دو بخش را به صورت دائمی جدا می‌کند اما ماهی گوشتخوار درماندگی‌اش در شکارِ طعمه را باور نمی‌کند. محدودیت‌هایش را به رسمیت نمی‌شناسد و هر بار سعی می‌کند محکم‌تر به شیشه ضربه بزند. هر بار دردش می‌آید و خسته می‌شود اما باز هم برای حمله‌ی بعدی نقشه می‌ریزد.

من از این نوع درماندگی که آموخته نمی‌شد رنج می‌بردم. نمی‌خواستم قبول کنم کارهایی هست که دیگر نمی‌توانم انجام بدهم. فکر می‌کردم به من توهین شده و باید در مقابل این توهین بایستم. هر روز از خواب بیدار می‌شدم و خودم را مجبور می‌کردم همان طوری باشم که قبلا بودم. به همان اندازه کار کنم، به همان اندازه درس بخوانم و به همان اندازه هم بنویسم. بعد در وسط‌های روز به شیشه می‌خوردم؛ محکم و سخت. از درد به غلط کردن می‌افتادم و به خودم می‌گفتم این راهش نیست اما روز بعد دوباره برنامه‌های سنگین‌‌تر می‌ریختم.

دیگر حتی به شکارِ طعمه‌ی قبلی هم راضی نبودم. چیزهایی را می‌خواستم که هیچ‌وقت نداشتم. مثلا هیچ‌ تجربه‌ای از دویدن نداشتم اما دیدن ویدیوی دختری که صبح‌ها می‌دَوَد هوایی‌ام می‌کرد. همه چیز برایم وسوسه‌برانگیز و حسرت‌برانگیز بود.

خیلی طول کشید تا نحوه‌ی زندگی با این درماندگی را یاد گرفتم. یاد گرفتم کسی قرار نیست آن شیشه را بردارد. باید طور دیگری طعمه‌هایم را شکار کنم.

 

*********************************

در سالن انتظار پنج نفر بودیم. در کیلومتر‌های متفاوت زیستن. یک نوزاد، دو کودک، یک جوان و یک پیر. نوزاد بی‌وقفه گریه می‌کرد. کودک بهانه می‌گرفت و پیر غرولند می‌کرد. جوانشان که من باشم، نیلوفر و مرداب می‌خواند. کتاب سَبُکی که روی جلدش ادعای سنگینی کرده بود: هنر دگرگون کردن رنج‌ها.
از اینکه تا آنجای کار اشکم در نیامده بود متعجب بودم. این موجودی که پایش را روی صندلی‌های بهم چسبیده‌ی اتاقِ انتظارِ اسکن هسته‌ای دراز کرده بود و کتاب می‌خواند، هیچ ربطی به حالتِ طبیعیِ من نداشت. حالت طبیعی من در این اتاق باید هر چند ثانیه یکبار چشم‌هایش پر و هر چند دقیقه یکبار اشک‌هایش جاری می‌شد. باید نگرانی‌هایش را نشخوار می‌کرد و از آن‌ها غول‌های ذهنی‌اش را می‌ساخت و از دیدن چیزی که خودش ساخته بود به وحشت می‌افتاد. نمی‌فهمیدم چه مرگم شده، اما می‌دانستم این خوب بودن، طبیعی نیست.

علاوه بر خوب بودن، وارد آن چرخه‌ی باطلِ «چرا من؟» هم نشده بودم. راستش اصلا رویم نمی‌شد. با وجود گریه‌ی آن نوزاد، باید کر می‌بودم که بخواهم از تقدیر خودم شاکی و از عدالت جهان ناراضی باشم.

طوری کتاب را می‌خواندم که انگار شب امتحان است. از آن شب‌ها که چاره‌ی دیگری جز خواندن ندارم. می‌خواندم تا فردا که جواب اسکن آماده شد و دنیا برگه‌ی امتحانی را جلویم گذاشت، چیزی برای نوشتن داشته باشم. نمی‌خواستم برگه را سفید تحویل بدهم. نمی‌توانستم هم آرزو کنم برگه‌ای جلویم گذاشته نشود. نمی‌خواستم مثل امتحان‌های دانشگاه بشود که مدام به تاخیر می‌افتاد. همان‌ها که بین خوشحالیِ ناشی از تاخیر و خوره‌ی ناشی از بلاتکلیفی گیرمان می‌انداختند. از این تاخیر‌های پی در پی خسته بودم و می‌خواستم این امتحان هر طور که شده برگزار شود. آخرش که چه؟ یا پاس می‌شوم یا می‌اُفتم. یا زنده می‌مانم یا می‌میرم.
اسکن را بدون قطره‌ای اشک به آخر رساندم. این رنج دو ساله، پوستم را کلفت نکرده بود اما چشمه‌ی اشک‌هایم را خشکانده بود. دیگر حتی انرژی لازم برای نشخوار کردن را هم نداشتم. درد را بلعیدم و به خانه برگشتم و دوباره به کتابی که در دوره‌ی سرطانم خواهم نوشت فکر کردم.
عجیب بود. نمی‌خواستم بیمار باشم. نمی‌خواستم بمیرم. اما می‌خواستم آن کتاب را بنویسم.

 

**************************

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آخرِ این جنگ، به صُلح برسیم. همیشه فکر می‌کردم یا من او را از بین می‌برم یا او‌ من را. اما حالا، بعد از دو سال هر دو سپر انداخته‌ایم، بدون‌ اینکه هیچ‌کدام از بین رفته باشیم. دیگر به او، به چشمِ یک متجاوز که به حریم بدنم وارد شده نگاه نمی‌کنم. چه بخواهم چه نخواهم، باید اعتراف کنم بدنم، همان‌قدری که خانه‌ی من است، خانه‌ی او هم هست.

می‌دانم وقتی به حرف‌هایش توجه کنم اهلی‌تر می‌شود، اما گاهی‌اوقات آن خویِ انعطاف‌ناپذیرم بالا می‌زند و در برابرش مقاومت می‌کند. با اینکه می‌داند این مقاومت او را شکست نمی‌دهد، فقط وحشی‌‌اش می‌کند و به جانِ این بدن می‌اندازد. او انتقامش را، با بدنم از من می‌گیرد.

یک شب تصمیم گرفتم که فردا حواسم را جمع کنم تا آرام‌ترین حرف‌هایش را هم بشنوم و پاسخِ درستی به او بدهم. به خودم گفتم حالا که دیگر همه‌چیز قطعی شده و قرار است کنار آمدن با این بیماری پروژه‌ی کل زندگی‌ام باشد، پس باید تمرین کنم مُدام و هر لحظه، سرِ این پروژه بمانم و‌ رهایش نکنم.

_ مجبورم کرده منتظر آسانسور بمانم و مدام از دوستانم عقب بیفتم؟
پاسخ این نیست که خودخوری کنم و بی‌اعتنا به او، بدنم را روی پله‌ها بکشانم.
پاسخ، قرار دادن او در اولویت و دور کردن توهمِ شرمندگی است. برای خودم تکرار می‌کنم که چیزی برای شرمنده بودن وجود ندارد.

_از بیمارستان برگشته‌ام و دارد عضلاتم را به مرز شکافتن می‌رساند؟ پاسخ این نیست که مگر چه کار کرده‌ام که به این روز افتاده آن هم وسط هزار کاری که باید بهشان برسم.
پاسخ، دراز کشیدن رویِ کیسه‌ی آب گرم و هیچ ‌کاری نکردن است. آن هزار تا کار هر چقدر هم که مهم باشند، باید منتظر بمانند.

_ اجازه‌ نمی‌دهد به صورت مداوم پشت میز بنشینم؟
پاسخ این نیست که من فقط در همین حالت می‌توانم درس بخوانم و باید هر طور شده تحمل کند چون درسم خطِ قرمزم است.
پاسخ، امتحان کردن حالت جدیدی برای درس خواندن و شاید اختراعِ حالت‌‌ها و روش‌‌های جدید با بازدهی بیشتر است. حالتی که او هم رضایت داشته باشد.

خانه در حال ترکیدن است ولی او هر ۳۰ دقیقه یک‌بار از یک جای بدنم هشدار می‌فرستد؟
پاسخ این نیست که باید کارها را هر طور شده تمام کنم و این طور که نمی‌شود زندگی کرد.
پاسخ، دست کشیدن از کار به محض شنیدنِ هشدار است. طور‌های زیادی برای زندگی کردن در جهان وجود داشته و دارد؛ همیشه می‌شود طورِ دیگری زندگی کرد.

روزی که تمامِ فعالیت‌هایم را با در نظر گرفتن او و پیام‌هایش تنظیم کردم اصلا به آن افتضاحی‌ای که فکر می‌کردم نشد. اگر بخواهم صادق باشم، باید اعتراف کنم که از نتیجه راضی هم بودم.
آن روز در حالیکه‌ رویِ کاناپه دراز کشیده بودم و کیسه‌ی آب گرم کارِ تسکین درد را انجام می‌داد، یک آن فکر وحشتناکی روی ذهنم سایه انداخت. سایه‌ای که ذاتا وحشتناک بود اما من زیرِ خُنکی‌اش آرام گرفتم. به خودم گفتم اگر همه چیز در بدترین حالت خود پیش برود و یک روز مجبور باشم فقط روی تخت بمانم، باز هم می‌توانم بنویسم و بخوانم. اجبارِ اولِ جمله، هولناک بود اما امکانِ آخرِ آن، به طرز غیرمنتظره‌ای آرامش‌بخش.
اگر قبل از آن روز، این جمله به ذهنم‌ می‌آمد، حتما در همان بخش اولش از ترس سکته می‌کردم و به بخش دومش نمی‌رسیدم. اما حالا به یک پذیرش واقعی رسیده بودم. پذیرشی که با پای خودش آمده نه با اصرار و انکار؛ فرایند بوده نه فراورده. پذیرشی که شاید منطقی به نظر نرسد اما از وقتی آمده، رفتار و واکنشم را منطقی‌تر کرده است.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

4 پاسخ

  1. خیلی خوب بود. اشک ریختم با این نوشته چقدر واقعی کنار اومدید کلی درس و نکته داشت آرزوی سلامتی دارم براتون…

  2. عاشق تعلیق این نوشته‌ شدم. نگاه پایانی‌تون رو دوست دارم. آدم قدرتمندی هستین و یه روز انگیزه‌بخش آدم‌های بیش‌تری خواهید بود. درود فراوان پریسا جان زیبا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط