جستار چیست؟

 اولین بار کلمه­ی جُستار را در یک صفحه­ی اینستاگرامی دیدم. یک تصادف جزئی و اتفاقی. اما بعدش برخلاف معمول، سرپا نشدم که خودم را بتکانم و بگویم چیزی نشده و بعد بروم پیِ کارم. استخوان کنجکاوی­ام تَرَک برداشته بود و گِز گِزش نمی­‌گذاشت صحنه را ترک کنم. این شد که پِی­اش را گرفتم و آشنا در­آمدیم. به اسم بلدش نبودم اما به چهره می­‌شناختمش. شبیه همانی بود که هرازگاهی، بی‌­نظم و سر­زده، به دیدنش می­رفتم. همانی که می‌­نوشتمش و نمی­‌دانستم که اگر سروسامانش بدهم، اسم به خصوصی هم در جهان نویسندگی برایش وجود دارد: جُستار، جُستار روایی.

پی‌­اش را تا آنجا گرفتم که شد اولین کلاس نویسندگی­‌ام. آنلاین بود و هر جلسه من را بیشتر به هیجان می­‌انداخت. آنقدر این هیجان را در باکس کناری اسکای‌­روم تایپ می­‌کردم که از خودم بدم می­‌آمد. همان حسی که وقتی زیاد و بی‌­اندازه حرف می‌­زنی پیدا می­‌کنی. با این‌­حال نمی‌­توانستم حرف نزنم چون در کل نمی‌­توانم در اولین بارها خوددار باشم.

آن یک ساعت و سی دقیقه که تمام شد به خودم گفتم یک عمر جستارنویس بودی و خودت خبر نداشتی. آدم هر چیزی را که کمتر بشناسد، خیال می­‌کند دیگر چیزی برای شناختنش وجود ندارد. در سطح، همه­‌چیز بدیهی به نظر می آید، به عمق که می‌­روی تازه می­فهمی چقدر نمی‌­دانستی. ذهنم که در دامن تکامل راحت­‌طلب بار آمده بود بلافاصله جستار را در فولدر بدیهیات ذخیره کرد و تایتلی هم روی من گذاشت: جستارنویس. غافل از اینکه قرار است بعد از هر یک ساعت و سی دقیقه، دره­‌ی میان آن چیزی که من می­‌نوشتم با آن چیزی که واقعا جستار بود، عمیق‌­تر شود.

 هر چه پیشتر می‌­رفتیم آشنازدایی‌­ای که در پی شناخت واقعی می‌­آمد، غریبه‌­ترمان می­‌کرد. جستار داشت خودش را از دایره­‌ی بسته‌­ی بدیهیاتم بیرون می‌­کشید و مجبورم می­‌کرد برای شناختنش، ذهنم را باز کنم و این به هیچ وجه خوشایند ذهن سفت و منقبضم نبود. اما خوشبختانه می‌­دانستم که خیلی هم نباید به خوشایند این مدار عصبی قحطی‌­زده که مدام می خواهد برای موقعیتِ خیالیِ جنگ و گریز انرژی ذخیره کند، اعتماد کنم.

 بعد از آن کلاس، همانطوری که سعی می­‌کردم جستار بنویسم، برای شناختن زوایای پنهانش هم تلاش می‌­کردم. اما با وجود همه‌­ی تلاش‌­ها، هر بار که کسی می‌­پرسید جستار چیست کلمات از ذهنم پاک می­‌شدند. نمی‌­توانستم توضیحش بدهم و این حس علیل بودن بهم می­داد. حس اینکه خودت هم نمی‌­دانی دقیقا داری چه غلطی می­‌کنی. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که از جستار بنویسم تا شاید همه‌­­ی آن چیزی که به زبانم نمی‌­آمد، روی شانه­‌های نحیف قلمم به مقصد برسد.

در مسیر آشنایی با جستار اولین شوک شناختی که تنم را لرزاند این بود: «جستار باید در حداقل­‌ترین حالت خود ۱۰۰۰ کلمه داشته باشد.»

 طولانی‌­ترین متنی که من تا آن زمان نوشته بودم انشاهای دوران مدرسه‌­ام بود که با وجود تمام تمجیدهای دبیر ادبیات، بعید می‌­دانستم به بیشتر از ۵۰۰ کلمه رسیده باشند. دیگر نمی‌­شد اسم آن نیمچه یادداشت­های ۱۰۰ کلمه‌­ای‌­ام را جستار بگذارم. ترس برم داشته بود. چطور قرار است هزار کلمه درباره­‌ی یک موضوع مشخص بنویسم؟ با خودم گفتم خب جستار نمی‌­نویسم، جستارک می‌­نویسم. یک چیز من درآوردی برای سرپوش گذاشتن روی ناتوانی‌­ام در طولانی نوشتن. اما این توجیه پوشالی دوام چندانی نداشت چون دیگر دُم به تله داده بودم و نمی­‌توانستم به دورانی که نه خانی آمده بود و نه خانی رفته بود برگردم. تنها دلخوشی­‌ام این بود که به هر حال قرار نیست یک داستان ۱۰۰۰ کلمه‌­ای از ذهنم بیرون بکشم. قرار بود در دل جستارروایی بنویسم، جایی که اتفاق­‌ها از لبه­‌ی واقعیت می‌افتادند نه از بلندیِ خیال.

در جدیدترین فرضیه‌های تکاملی گفته می‌­شود که ما آدم‌­ها با داستان توانستیم از چنگ هیولای انقراض فرار کنیم، داستان‌­هایی که اجدادمان با تعریف کردنشان از تجربه‌­های هم مطلع می‌­شدند و شانس بقایشان را افزایش می­‌دادند. در مسیر این فرار، آدم­ها به مرور به داستان خو گرفتند و دیگر نه فقط برای بقای فیزیکی که برای لذت ذهنی شروع به داستان‌­گویی کردند. پس شاید بتوان گفت در سیر تکاملی، ناداستان که برخلاف ظاهرش پر از داستان است، زودتر از خود داستان به وجود آمده.

داستان برای من هم آورده‌­های زیادی داشته اما گاهی حس می‌­کنم آن مفاهیم درستی که از دنیای داستان نصیبم شده­‌اند، خرابی‌­های واقعیت را به طور کامل نمی‌­پوشانند. در دنیای داستان هر چقدر هم که شخصیت­ها و اتفاق­‌ها مشابه واقعیت باشند، باز هم خود واقعیت نیستند. وقتی شخصیتی در داستان همان مساله‌­ای را با زندگی­‌اش دارد که من دارم، فقط می‌­توانم دلخوش باشم که آدم­‌ها حداقل در تخیلشان، به اندازه‌­ی من دست به گریبان زندگی هستند. اما وقتی کسی از دنیای واقعی خودش می­‌گوید گوش­‌هایم تیز می‌­شوند و به صرافت شنیدن و خواندن می­‌افتم، بدون آنکه حواسم در لابلای جزئیات گم شود. حتی در تماشای فیلم­‌هایی که بر اساس واقعیت ساخته شده­‌اند هم، دقیق‌­تر هستم. جستار به من جسارت اين را داده تا طوری كه هستم را افشا کنم. پس مایلم بگویم ناداستان بیشتر از داستان شوقِ خواندنم را شعله‌­ور می­کند. با این‌همه از او ممنونم که گستاخم نكرده تا مثل بعضي‌­ها بگويم رمان و داستان به دردي نمي­‌خورند.

گذشته از علاقه­، همیشه می‌­دانستم تخیلم ارتفاع چندانی ندارد که اتفاق­‌ها از آن بیفتند و سروصدا کنند. برعکس واقعیت که همیشه ذهن خالی‌­ام را پر از سرو صداهای مبهم می‌­کرد. اتفاق­‌ها و موضوعاتی که در عین درگیری همیشگی، رهایشان می‌­کردم چون به قول جاناتان فرنزن: «مشغله برايم راهي براي طفره رفتن از درونگري صادقانه شده بود. وقتي يك ميليون كار خرده‌­ریز براي انجام دادن داريم، لازم نمي‌­بينيم مكث كنيم و با پرسش‌­هاي بزرگ‌­تر روبرو شويم.»

 جستار برایم زمان مكث فراهم کرد. جايي كه با پرسش­‌هاي بزرگ و حروف الفبا و علائم نگارشي تنها مي­‌مانم. مي‌­نويسم و مي‌­فهمم که نمي‌­دانم، در درون و بیرون شروع به جست­­جو می‌­کنم تا بتوانم بنويسم. وقتی بعد از تمام جست­جوها نوشتن یک جستار را ‌تمام می‌­کنم، دیگر همانی نیستم که شروعش کرده بودم؛ این یک رابطه‌­ی دو طرفه است: یک جستار را می‌­سازم، او هم متقابلن من را می‌­سازد. شاهد دست به نقدش هم همین متن است، هیچ­‌چیزی به اندازه‌­ی نوشتن یک جستار نمی­‌توانست باعث شود انقدر درباره‌­ی جستار بخوانم و بفهمم. تلفظ جستار هم به نوعی این­ روحیه‌­ی جست­جوگری را تداعی می‌­کند؛ به نظرم هیچ­کدام از ترجمه‌­های فارسی­ای که در زمان­‌های مختلف برای ESSAY در نظر گرفته شده -شامل نوشتار و گفتار و رساله- به اندازه­‌ی این کلمه نشان دهنده‌­ی ماهیت آن نبوده­‌اند.

با خواندن جستارهای معروف هم برایم مسجل شد که اگر اصالت جستار از سمت مادری به واقعیت برسد، از سمت پدری حتما به مسئله برمی‌­گردد. به این معنی که جستار نوشته نمی‌­شود مگر آنکه جستارنویس مسئله­‌ای داشته باشد. فهمیدم که نمی­‌توانم یک خاطره­‌ی صرف را جستار جا بزنم،  چیزی باید اتفاق افتاده باشد که صرف اتفاق افتادنش مهم نیست؛ آن درگیری فکری و چالشی که برایت داشته، قابل روایتش می‌­کند. یک دغدغه‌­ی ذهنی سمج، که زیر آوارِ روزمرگی دفن نشده و ذهن را به یک کنشِ فکریِ آگاهانه واداشته.

حالا در فایل جستارهایم عنوان­‌هایی مثل بیماری، سندرم ایمپاستر، و چرا می­‌نویسم دیده می‌­شوند. موضوعاتی که اگر خودم دچار و درگیرشان نبودم نوشته نمی‌­شدند و اگر کسانی درگیرشان نباشند خوانده نمی‌­شوند. جستار تا درگیر موضوعش نباشی تن به ساخته شدن و خوانده شدن نمی­‌دهد. علاوه بر آن، فهمیدم خاطره‌­ام باید در حافظه­‌ی جمعی همزاد داشته باشد تا بتواند از محدوده­‌ی فردیت من فراتر رود و برای خواننده ملموس شود. خواننده­‌ای که گاهی با خواندن جستارم، یک “منم همینطور دلچسب” به زبان بیاورد و گاهی در عین مخالفت، با یک زاویه‌­ی دید متفاوت آشنا شود که اطمینان دارد در پی انکار زاویه‌­ی دید خودش نیست. این اطمینان را منطق گفت­‌وگویی جستار که برعکس منطق سلطه­‌گرانه­ی مقاله است، به خواننده می‌­دهد.

تا آنجایی که من فهمیدم سایه­‌ی مقاله ازهمان ابتدای تولد جستار روی او سنگینی می‌­کرده، تا زمانی که تئودور ادورنو با ظرافتی مثال‌­زدنی مرز و هم­پوشانی این دو را نمایان کرد؛ وقتی جستار را speculative investigation یا یک تحقیق گمانه­­‌زنانه نامید. تحقیق، وجه اشتراک جستار با مقاله است که در مرز قطعیت از آن جدا می­‌شود تا وطن مستقل خود را روی زمین حدس و گمان بسازد. جستارنویس برعکس مقاله‌­نویس نه به دیتا و آمار تکیه داده است که خواننده را با اعداد مغلوب کند و نه به کرسی استادی و عنوان دانشگاهی که با تخصصش، راه مخالفت را بر غیر متخصصان ببندد. تجربه‌­ای دارد که با تحقیق بال و پری گرفته و به یک گمان سست تبدیل شده، گمانی که مثل مقاله عصا را قورت نداده است، آن را در دست دارد و لرزان لرزان راه خود را همراه با خواننده پیش می­‌برد. اینکه نمی‌­تواند به قطعیت مقاله راه برود و راه ببرد، نشانه­‌ی ضعفش نیست بلکه به قول زیدی اسمیت فرصتی است که به جستارنویس و جستارخوان می­‌دهد تا همیشه این را درنظر بگیرند که شاید ماجرا فقط این نباشد.

هر چقدر که مقاله سعی می­‌کند از نویسنده فاصله بگیرد و ثابت کند سوگیری­ در آن دخیل نبوده­‌است، جستار سعی می‌­کند خودش را به نویسنده­ بچسباند و ابایی ندارد که با ذهن نویسنده به هر سویی بچرخد. پی هر جستاری بر جهان‌­بینی نویسنده ریخته می‌­شود؛ همین است که هیچ­وقت نمی‌­تواند و نمی‌­خواهد ادعای بی­طرفی کند.

البته که من در ابتدا هیچ­کدام از این­ها را نمی­‌دانستم و کم مانده بود زیر یک فشار کاذب، قالب نوپای نویسندگی­‌ام را تهی کنم. فشاری که فکر می­‌کردم یک جستار­نویس باید برای پیدا کردن حقیقت مطلق در مورد موضوع­‌های مشخص تحمل کند. این فشار وقتی اندکی سبک شد که صدای دیوید فاستروالاس را شنیدم که می‌­گفت: «نگران نباش. آدم­ها می‌­توانند با تو بر سر اینکه حقیقت چیز دیگریست بحث کنند اما هیچ­وقت نمی‌­توانند طوری را که تو حقیقت را دیده­‌ای، انکار کنند.» آن­جا بود که فهمیدم وقتی به عنوان یک جستارنویس ادعایی در درست بودن نداری کسی هم اصراری به غلط بودنت نمی­‌کند؛ در نتیجه می‌­توانی فارغ از درست و غلط و فارغ از فشار پیدا کردن حقیقت، با خواننده‌­ات تعامل کنی بدون اینکه بخواهی چیزی را به او تعلیم یا تحمیل کنی.

روزی را که بعد از خواندن جستارهای فاستر والاس سراغ متن‌­های خودم رفتم، درست و دقیق یادم مانده. متن‌هایی که تحت‌­عنوان جستار نوشته بودم هیچ ربطی به جستار نداشتند. هرکدام یک منبر بودند که از آن­ها بالا رفته بودم تا در مقام یک همه­‌چیزدان درست­کار، موعظه کنم و کمی هم غر بزنم. خوشم بیاید یا نه باید اعتراف کنم که همیشه یک جایی در ناخودآگاهم میل داشته که دیگران کمتر از او بدانند تا نصیحت­شان کند. احتمالا این بخشم از مادرم می‌­آید که برای او هم از مادرش آمده. امیدوارم جستار کمکم کند این چرخه­‌ی ژنتیکی را بشکنم و اگر روزی فرزندی داشتم این بخش از کروموزم­‌هایم را به او منتقل نکنم.

همیشه می‌­دانستم بعد از منبر، حس خوبی نخواهم داشت اما آن بالا که بودم حالی‌­ام نمی­­شد، ­همین‌­که پایین می­‌آمدم خودآگاه می‌­شدم. می­‌دانستم، اما من هم بیشتر اوقات مثل باقی آدم‌­ها در جنگ با خودم مغلوب می‌­شدم و هم­چنان هم می­‌شوم. یک میلیون بار به خودم قول می‌­دهم که دیگر فلان کار را نمی‌­کنم و یک میلیون و یک بار دیگر انجامش می‌­دهم چون جنگ خوداگاه با ناخوداگاه اصلا جنگ آسانی نیست، مگر اینکه کسی دستت را بگیرد و کمکت کند. آن روز جستار دست من را گرفت و با حذف کردن همه‌­ی آن فایل­‌های کذایی کمکم کرد که کمی از منبر پایین بیایم. حالا شاید کاملا هم پایین نیامده باشم اما تا پله‌­های میانی آمده‌­ام. جایی که به قول ادرلارا نویسنده‌­ی کتابِ “رها و ناهشیار می­نویسم” : «خودم را در حین انسان بودن ثبت ­کنم، آماده برای کنار گذاشتن ژست درستکاری خلل­‌ناپذیر و اعتراف به اینکه اگر چه نیت‌­هایم خوب است اما دست­خوش همه جور ­ضعف، تردید و میل احمقانه‌­ام. جایی که از افشاگری و نمایان شدن عیب‌­هایم نترسم.»

بخش دیگر این ترس هم وقتی از قلمم رفت که مقدمه‌­ی کتاب میشل دومونتنی را خواندم. کسی که تاریخ، جستار را به نام او سند زده. او در همان ابتدا با قلمی عریان به خواننده می‌­گوید:

«اگر برای کسب مواهب به نوشتن می‌­پرداختم، خود را بهتر می‌­آراستم و رفتاری سنجیده‌­تر نشان می‌­دادم. اما دلم می­‌خواهد که مرا آن چنان که در هیئت ساده و عادی خود هستم ببینند. خودم را وصف می‌­کنم تا عیب‌­هایم، دست کم تا آن جا که آداب اجازه می‌­دهد، خوانده شوند.»

بعد از خواندن این سطرها حس کردم دنیای لاکچری‌­خواه و بلاگرپسند ما، به مونتنی‌­های بیشتری نیاز دارد. حال بد خیلی­‌هایمان ناشی از آن است که در ضعف­های شخصی احساس تنهایی می‌­کنیم چون هیچ­کس اجازه نمی‌­دهد مو لای درز موقعیت اجتماعی­‌اش برود؛ درحالیکه احساسات واقعی و مشترک انسانی، آن طرف دیوارهای بدون درز هستند. فکر می‌­کنم جستار، جسارت این را دارد که پایش را فراتر از این سانسور جمعی بگذارد و به جستارنویس و جستارخوان این اطمینان را بدهد که: «شخصی‌­ترین چیزها، عمومی‌­ترین چیزها­ هستند.»

یک بار به دوستی گفتم رهایی­‌ای را که در پی خودافشایی‌­هایم تجربه می­‌کنم، در کم­تر موقعیتی از زندگی‌­ام حس کرده­‌ام. در جواب گفت: «اما اگر نقص و تردیدهایت را به آدم­‌ها نشان بدهی، رهایت می‌­کنند. شاید در حرف بگویند که صداقت را دوست دارند اما به محض اینکه صادقانه خودت را ابراز کنی، از چشمشان می­‌افتی.»

به او گفتم: «شاید هم ترس از افتادن، ناشی از زندگی در چشم آدم­ها و تظاهر دائمی به کامل و بی‌نقص بودن است. اما اگر افتادن همیشه هم بد نباشد چه؟ اگر لازم باشد از چشم ۱۰۰ نفر بیفتیم تا بتوانیم همان طور که هستیم در کنار ۱۰ نفر زندگی کنیم چه؟ من می­‌خواهم یک بار خطر افتادن را به جان بخرم تا اینکه همیشه با ترس از افتادن زندگی کنم. این افتادن به رهایی بعدش می‌­ارزد»

 گذشته از این به قول احسان لطفی مترجم جستارهای روایی: «مگر خودافشاترینِ متن‌­ها، نشان دهنده‌­ی اشرافِ خود بر خود نیستند؟» ومگر همین اشرافِ خود بر خود، خودافشایی را به اندازه‌­ی کافی، لازم و ضرروی نمی­‌کند؟

 

همه‌­ی این­ها را نوشتم چون جستار چغر است و دم به تله‌­ی تعریف‌­های کوتاه و یک خطی نمی‌­داد. هرچند بعید نیست اگرهمین حالا هم کسی از من بپرسد جستار چیست باز هم زبانم در توضیحش بگیرد. پس محض احتیاط مایلم بگویم متنی که خواندید جستاری درباره‌­ی جستارروایی نیست؛ جستارروایی است به فهم اکنون من. شاید حالا به نظرم بیاید که واقعا دارم جستار می­‌نویسم اما دور از انتظار نیست که این ژانر بازیگوش، بعد از مدتی با یک چهره­‌ی جدید در یک کتاب یا پادکست به دیدنم بیاید و زبان‌­درازی کند که باز هم درباره‌­اش اشتباه کرده‌­ام.