اینطور هم می‌توان زندگی کرد

دوستی دارم که به خاطر شغلِ همسرش در دو شهر مختلف زندگی می‌کنند و فقط آخر هفته‌ها را با هم می‌گذرانند. اولین بار که این موضوع را فهمیدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم: «واقعا؟ وای حتما خیلی زندگیِ سختیه.»

با آرامش جواب داد: «ولی ما مشکلی نداریم، همسرم رفته دنبال آرزوی خودش، منم آرزوی خودم و هر دومون اینطوری خوشحال‌تریم. ما خودمون رابطه‌مون رو اینجوری پذیرفتیم هرچند انگار پذیرفتنش برای بقیه سخت‌تره.»

همانجا بود که مچ خودم را گرفتم. شرایط دوستم با پیش‌فرضِ ذهنیِ من از یک زندگیِ نرمال هم‌خوانی نداشت و همین پیش‌فرض، واکنشِ من را شکل داده بود. واکنشی که دوست نداشتم در مورد زندگی خودم از سمتِ دیگران ببینم.

بارها این جمله را از اطرافیان شنیده‌ام که: «ای بابا، تو که زندگی نمی‌کنی، همش درس می‌خونی و کار می‌کنی.» نیمچه تحسين‌هایی هم به گوشم خورده اما بيشتر همين‌‌ها بوده‌اند. با اینکه دیگر برایم تازگی ندارند اما هنوز هم آزاردهنده هستند. هر بار که کسی جمله‌ی «تو که زندگی نمی‌کنی» را می‌گوید از خودم می‌پرسم: «مگر من چه غلطی می‌کنم که اسمش زندگی نیست؟»

پیش‌فرض‌های ما، مسیرهای ثابت و مشخصی برای زندگیِ یک بزرگسال هستند که آن‌ها را قطعی می‌دانیم: یک بزرگسال از راه تحصیل یا آموزش‌های دیگر به شغلِ معقولی می‌رسد، ازدواج می‌کند و حتما کنار همسرش زندگی می‌کند، بچه‌دار می‌شود، مهمانی می‌رود، خوش می‌گذراند، پول درمی‌آورد و پول خرج می‌کند، و در کنار این مسیر که اصلِ زندگی‌ست به یکسری خرده‌‎کارِ جانبی هم رسیدگی می‌کند؛ هر چند که هیچ اجباری وجود ندارد. خارج شدن از مسیر و ساختنِ هر مسیرِ دیگری، شخص را در مقابلِ یک مقاومتِ جمعی قرار می‌دهد چون ذهنِ ما عاشق پیش‌فرض‌های شناخته‌ شده است. عاشق فرمول‌های قطعی‌ای که بر اساسِ آن درباره‌ی وضعیت‌های متفاوتِ دیگر، نتیجه‌گیری کند.

اما چرا؟ مگر نوعِ زندگی دیگران چه تغییری در زندگیِ ما ایجاد می‌کند که انقدر در برابر روش‌های متفاوت مقاومت می‎‌کنیم؟

احتمالا این اصرارها دلایل اساسیِ مختلفی دارد اما شاید یکی از دلایل این باشد: «اگر همه مثل ما همین مسیرها را بروند ما به یک آرامشِ خاطر می‌رسیم. اینطور دیگر در مقابل وسوسه‌ها یا رویاهای عملی نشده‌یمان آسان‌تر می‌توانیم شانه بالا بیندازیم و بگوییم: «زندگی همین است دیگر.»

اما واقعا زندگی برای همه همین است یا باید همین باشد؟
آیا لزوما آینده‌ی رابطه‌ی عاطفیِ زوجی که همه‌ی روزهای هفته را در کنار هم زندگی می‌کنند بهتر از زوج‌های دور از هم است؟
آیا زندگی بدون ازدواج کردن و بچه داشتن و مهمانی رفتن و پول پارو کردن، آنطور که باید، زندگی نمی‌شود؟

اگر پیش‌فرض‌ها درست نیستند پس چه  درست است؟

یک بار خواهرزاده‌ی ۶ ساله‌ام به شکلی غیرمنتظره پرسید: «خاله مگه تو عروسی نکردی پس چرا هنوزم درس میخونی؟»

خنده‌ام گرفت و گفتم: «مگه نمیشه یکی هم عروسی کنه هم درس بخونه؟»

گفت: «آخه من ندیدم ندا جون و سارا جون و بقیه‌ی اونایی که هم‌سن تو هستن درس بخونن، فقط تو درس میخونی.»

مشاهده‌ی دنیای اطراف پیش‌فرض‌ها را در ذهنش شکل داده بود. اما من کارش را سخت می‌کردم و در دسته‌بندیِ ذهنی‌اش قرار نمی‌گرفتم.

شاید فکر کنید او فقط یک کودک است که مشاهده‌اش را مبنای استدلالش قرار داده است. اما خیلی از پیش‌فرض‌های ما از همین مسیر ساخته می‌شوند: مشاهده‌ی دنیای اطراف و نتیجه‌گیری براساس کمیت و تعداد: بیشترِ آدم‌ها چطور زندگی می‌کنند؟ پس همان بهترین راه است.

از طرفی دیگر به قول کتاب ذهن فریبکار شما: «ما میل به ساده‌سازی داریم و به همین دلیل دست به کلیشه‌سازی می‌زنیم چون به ما اجازه می‌دهد مجموعه‌ای بسیار پیچیده از داده‌ها را در قالب یک قائده‌ی ساده خلاصه کنیم.»

 پیش‌فرض‌ها در گوشه‌گوشه‌ی زندگیِ انسانی سرک می‌کشند. ما

مثلا:

  • وقتی به دوستی می‌گویم: «هیچ احساس نیازی به داشتن بچه نمی‌کنم.» و او با تعجب می‌پرسد: «مگر قرار است چه احساسِ نیازی داشته باشی؟» می‌فهمم بچه‌های او روی این پیش‌فرض‌ها به دنیا آمده‌اند: «همه‌ی آدم‌ها باید بچه‌ای داشته باشند، بدون بچه که نمی‌شود.»
  • وقتی

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط