در جُستاری دربارهی جُستار روایی نوشتهام: «شناختن یک ژانرِ ادبی بدون خواندن نمونههای خوب، مثل نگاه کردن به دستور پخت قرمهسبزی، بدون چشیدن طعم واقعی آن است. مفهوم یک ژانر با توضیحِ صرف فقط از خامی در میآید؛ برای جا افتادن، نمونه و مثال لازم داریم.»
از آنجا که قرمهسبزی هر چه جاافتادهتر باشد لذیذتر است و کسی ایراد نمیگیرد که: «این قرمهسبزی زیادی جا افتاده»، پس با خواندن مثالهای بیشتر به ژانر هم ایرادی وارد نمیشود. قیاس معالفارق میکنم؟
شاید. اما همین قیاس بود که تصمیم من برای عنوان چالش را قطعی کرد. چالش ۱۰۰ روز ۱۰۰ جستار که در دورهی سایت نویسنده با شاهین کلانتری شروع کردهایم. استادی که در این چالش با شاگردانش همراه شده است و ۱۰۰روز ۱۰۰ نمایشنامه را پیش میبرد.
از زمانی که جستارِ روایی را به عنوان حوزهی تخصصیام در نوشتن انتخاب کردهام، بیشتر از قبل جستار میخوانم. همیشه بعد از خواندن نظرم در دو جمله خلاصه شده است: دوستش داشتم یا دوستش نداشتم. هیچوقت آنقدری موشکافانه نخواندهام که بتوانم دلیلِ پشت این دو جمله را توضیح دهم.
حالا تصمیمم این است که هر جستار را به چشم خریدار بخوانم. با هوشیاریای کمی بیش از حدِ معمول. طوری که بعد از خواندن بتوانم مختصری دربارهی متن بنویسم و دلیل دوست داشتن یا نداشتنم را توضیح بدهم. گمانم این است که خواندن، با نوشتن فهمیده میشود و گذشته از آن اینطور خواندن، اندوختهای برای نوشتنم هم میشود.
از آنجا که زور تنوعطلبیِ ذاتیام به همهی تصمیماتم میچربد، جستارها را از انواع مختلف و از نویسندههای مختلف انتخاب خواهم کرد. نمیخواهم نثرِ دوستداشتنیِ کسانی مثل محمد قائد را در خطر دلزدگیِ احتمالیام قرار دهم. میدانم تنوع که فراهم شود، با احتمال بیشتری دل به کار میدهم. راه دور و درازی است که سختی کم ندارد، اما اگر سخت نباشد که اسمش را چالش نمیگذارند. در یکی از کالبدشکافیهای کلمهی “چالش” نوشتهاند: «گیر افتادن سوار و یا فرد در گِل». برویم که در گِل گیر کنیم که به قول مولوی: «چالش است این، لوت خوردن نیست این»
۱
مقالهی مریلین نفاقافکن | محمد قائد
با کلمههای محمد قاِئد خیز برداشتم. در نثر قائد، تحلیل به روایت میچربد. نه از آن تحلیلهای صاف و پوست کنده که آمادهی پریدن در گلو هستند؛ از آنهایی که برای ورود به ذهن، پوستِ سر خواننده را میکَنَند. بار اول که خواندمش لذت بردم و یک چیزهایی دستگیرم شد اما نه به اندازهای که قلم را برای نوشتن بلند کند. چند ساعتی در آب نمک تلاشهای ذهنیام خوابید تا دوباره سراغش رفتم. روایتهایش بیشتر از قبل به چشمم آمد، فکر کردم شاید بهتر باشد تا اطلاع ثانوی در گفتن اینکه: «جستارهای قائد بیشتر تحلیلیاند تا روایی» احتیاط کنم. در نهایت بارِ سوم بود که
ماجرای این جُستار از یک نیمچه بحث با احمدرضا احمدی شروع میشود. از مقایسه مریلین مونرو با فروغ فرخزاد که باعث کدورتی بینشان شده. قائد همین روایت را دستمایهی نوشتن از دگرگونیِ جامعه در مورد زنان کرده است. و این مشخصا به مذاقِ فمنیستیِ من خوش میآید. ارجاعاتی هم به ارتباطات احمدرضا احمدی و فروغ و سایر شاعران وقت دارد که از محدودهی سن و سواد من خارج است.
دوستش داشتم چون:
دقت قائد میخکوبم میکند. ارتباطی که بین روایت و تحلیل برقرار کرده، حتی کلمههایی که پشت سر هم به کار برده و شاید کمی سختخوان به نظر برسند و وسعت دیدی که دارد. جملههایش ناز دارند، اگر دقت را پیشِ راهشان قربانی نکنی به فهم در نمیآیند. صراحتش در گفتن نظر و عقیدهاش را حتی بیشتر از همهی اینها دوست دارم. آخر چه کسی خطر اخراج شدن از فهرست سرآمدانِ قلمدوات را به خاطر مریلین مونرو به جان میخرد؟
مریلین بینوایی که بدون انحناهای بدنش هیچوقت جدی گرفته نشده بود و فکرش را هم نمیکرد جدی گرفته شود. کاش امروز بود و مقالهی قائد را میخواند. هرچند تسکینی روی آنهمه درد نمیشد اما شاید میتوانست به اندازهی یک لحظهی کوتاه حالش را خوب کند.
دوستش نداشتم چون:
راستش وقتی در خواندن متنهای جناب قائد یک لحظه به خودم میآیم و میبینم رشتهی کلام از دستم در رفته، بیدقتیِ خودم را سرزنش میکنم. سایهی بزرگی نویسنده حتی در خلوتم هم اجازه نمیدهد که بگویم در متن است نه من. اما حالا اینجا، با شرم و تردید مینویسم که گاهی بین پاراگرافهایش گم میشوم و نمیتوانم ارتباطشان را در ذهنم برقرار کنم. شاید به مرور و با چندباره خواندن، دقت من و نثر او همخوانیِ بیشتری پیدا کنند.
جملههایی از متن اصلی:
- روند تطوّرِ شخصیت در پرسوناژ مذکـّر پرورانده میشود؛ زنِ بلوند پول میگیرد تیپ ارائه کند، خامه و مربـّای تزئینی روی کیک است، ملاطِ اصلکاری نیست.
- در نیرنگستان آریاییـــاسلامیمان گرچه فرد یک عمر اعلام غیرسیاسی و ضدچپ بودن میکرد، قابل پیشبینی و بلکه ’’طبیعی‘‘ است پس از ویزا شدن پاسپورتش با هر سریشی شده او را به چپ بچسبانند. هم شیک است و هم به فروش کمک میکند. تشخیص چپگرایی در کالبدشکافی متوفی از مظاهر رو به افزایش ایرونیبازی است و تأیید این نظر که چپ لزوماً به معنی کمونیست دوآتشه نیست، ممکن است عدالتخواه و دلواپس محیط زیست هم معنی بدهد.
- فراموش کرده یا بخشیده بود، مراقب بودم پا روی مین نگذارم و به بحثی انفجاری کشیده نشوم. دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی.
۲
مقالهی عبور و در جا زدن در ژانر مقالهی شخصی | محمد قائد
عنوان این مقاله در سایت محمد قائد، نمکگیرم کرد و علیرغم صدای وسواسهای ذهنیام که «مگر قرار نبود هر روز از یک نویسنده بخوانی؟» نتوانستم از پای این سفره بلند شوم. غذای اصلی بود که تازه بر سر سفره آورده شده بود: جستاری دربارهی ژانر جستار، یا به تعبیر خود نویسنده دربارهی جستاربازیهایی که این روزها باب شده. باید اعتراف کنم که اولش به مذاقم تلخ آمد. انگار مخاطب تمام کنایههایش بودم. یک لحظه به خودم شک کردم که نکند من هم دارم جستاربازی میکنم نه جستارنویسی. اما بعد به چشم شربت تلخی که قرار است درمانم کند به آن نگاه کردم. شاید لازم بود سقلمهای بخورم تا مبادا در تلهی جستاربازی بیفتم. چه خوبتر بود که جناب قائد عزیز، عطای سرپرستیِ جستار را به لقایش نمیبخشیدند و این طفلِ تازه متولد شده دست قیّمهای نابهکار نمیافتاد. آن وقت ما هم میتوانستیم تشخیص دهیم در حال عبوریم یا در حال درجا زدن.
دوستش داشتم چون:
دوستش نداشتم چون:
جملههایی از متن اصلی:
- موافقم که پارانوئید بودن خیلی بد است و دوستان را میرماند. اما بدتر این است که آدم اصلا پارانوئید نباشد.
- برخی اشخاص حتی وقتی دقیقاً نمیدانند صحبت از چیست اصرار دارند نه تنها کارشناس و منتقد، که معلم آن رشته به نظر برسند. خبردار شدهاند کوچهٔ پائینی شلهزرد نذری میدهند، و سعی دارند خودشان را پای بساط برسانند، مقسّم شوند و وانمود کنند دیگ را شخصاً بار گذاشتهاند.
- برای من زنگ خطر به صدا درمیآورد: اینکه تازگی موقعیت جستارنویس و کنش جستار را با اظهارنظر خلط میکند ... زنگ خطری است که به صدا درآمده است و باید آن را شنید.
- هنری لوس بنیانگذار تایم، نخستین هفتهنامهٔ خبری جهان در دههٔ ۱۹۲۰، در دانشگاهی در آمریکا صحبت میکرد و وقتی کسی از حاضران به پروپایش پیچید که نشریهٔ خبری باید چنین و چنان باشد، گفت ”مجلهٔ خبری را من وارد مطبوعات جهان کردهام. شما هم چیزی ابداع کنید و برایش مشخصات به دست بدهید.
۳
جستار «روابط خطرناک» دوبراوکا اوگرشیج
باید اعتراف کنم برای انتخاب جستار امروز فقط یک معیار داشتم: کوتاه باشد.
چون چشمهایم باز اما دروازهی ذهنم درحال بسته شدن بود، پس باید کوتاه میبود تا بتواند خودش را لای شکاف باریک دروازه جا دهد و وارد شود.
این جستار را پیشتر خوانده بودم، حاشیهاش پر بود از نوشتههایم و کلمههایش محصور بین هایلایتهایم، اما از خودش چیز زیادی در حافظهام نمانده بود.
با دیدن زیرعنوان ترغیبکنندهی جستار: «ادبیات در این فرهنگ جایی ندارد»، به این فکر میکنم که اکثر جستارهایی که خواندهام زیرعنوان داشتند. عبارتی که کمی طولانیتر از عنوان است، و خیلی بیشتر از آن، نشاندهندهی هستهی اصلی جستار.
دوستش داشتم چون:
نویسنده جستارش را با یک روایت شروع کرده، روایتی از یک فیلم، یک کتاب، مادرش، کودکیاش و کشورش. در همین روایتِ یک پاراگرافی، بدون اینکه جزئیات را به دست و پای خواننده ببندد، یک تصویر کلی اما شفاف از آن دوره ارائه داده. میپسندم. اینکه از یک فرعیِ کوتاهتر به مقصد اصلیات برسی هنر کمی نیست. نشان میدهد راهبلد هستی(شاید هم بلدِ راه).
با خودم فکر میکنم آیا این پاراگراف از اول همینطور بوده؟
احتمالا نه. احتمالا این هم در ابتدا پر از جزئیات بیاهمیت و کماهمیت، کلمات زائد و مفهومهای انتزاعی بوده. اما نویسنده آنقدر مسیر را از اول تا آخر رفته و آمده که به این فرعیِ کوتاه رسیده.
نکتهی دیگری که توجهم را جلب میکند نرمیِ تعویض دندهاش است؛ در مسیر آنقدر به آرامی از دندهی تحلیل به روایت و از روایت به تحلیل میرود که خواننده متوجه نمیشود.
دوستش نداشتم چون:
چند جمله از متن اصلی:
- اگر نویسندهای انگلیسی برداشت خودش را از سفری به قطب شمال بنویسد، به احتمال قوی انگلیسی بودن او برای چگونگیِ خوانشِ متنش چارچوب نمیسازد.
- در زمانهای هستیم که در آن شنیدهشدن از گوش سپردن، دیدهشدن از تماشا کردن، و خواندهشدن از خواندن مهمتر است.
- ادبیات در فرهنگ جدید جایی ندارد، مگر آنکه بخشی از رسانههای جمعی باشد. فیلم، بازی، پیراهن آستین کوتاه. سیارهی مینیاتوری مصرفکنندهها.
۴
جستار «لذتهای گناهآلود» آرتور کریستال
امروز که از لذت گناهآلود در کانال تلگرامم نوشتم یاد این جستار که قبلا خوانده بودم افتادم. نوع متفاوتی از لذت گناهآلود بود اما این همنامی را بهانهی انتخاب کردم و سراغ دوبارهخوانی رفتم.
نثر آرتور کریستال را دوست دارم، پرکشش و دقیق است. این جستارش هم دربارهی ادبیات ژانر و ادبیات ادبی است؛ مَخلص کلام اینکه دربارهی داستانهای آبکیِ عاشقانه یا جنایی و مقایسهشان با داستانهای پیچیده و سنگین است. امروز همین مقایسه را در یک مکالمه هم شنیدم. خانم دستفروشی که کتاب میفروخت به مشتریاش میگفت: «این کتاب رُمانه ولی نه رُمان عاشقانه، این یه رمان فلسفییه که زندگیت رو تغییر میده.»
جالب است که در دنیای واقعی آدمها برای روابط عاشقانه و رمانتیکبازی جان میدهند ولی همه متفقالقول معتقدند که اینجور داستانها و کتابها به دردی نمیخورند.
دوستش داشتم چون:
دوستش نداشتم چون:
جستار پر از اسم نویسندگانی بود که نمیشناختمشان، اما توضیحهای آرتور کریستال به اندازهای بود که رشتهی کلام بخاطر اسامی، از دست ذهنم در نرود.
جملههایی از متن اصلی:
- هدف نویسندههای تجاری ارائهی لذت عامتر و همهگیرتر است.
- هیچچیز به اندازهی احساسات واقعی دربارهی زندگی واقعی نمیتواند دخل یک داستان عامهپسند را دربیاورد.
- رمان هم زمانی جزو لذتهای گناهآلود محسوب میشده. در میانههای قرن هجدهم این سوءظن وجود داشت که مخاطب رمان، مخاطب جدی نیست. رمانها برخلاف دستورالعملهای مذهبی یا اخلاقی، مفرح بودند و یک چیز مفرح به وضوح نمیتوانست چیز خوبی باشد.
- داستان جدی شوخیبردار نبود و احتمال داشت حوصلهی خواننده را سر ببرد.
- اورول میپذیرد که از شرلوک هلمز لذت میبرد اما نمیتواند آن را جدی بگیرد. به نظر او چنین کتابهایی یادمان میآورد که هنر همان تفکر نیست.
۵
جستار «درد که کسی را نمیکشد» جاناتان فرنزن
حالا در آستانهی تمام شدن روز و در حالیکه امتحان روانپزشکی از رگ گردن نزدیکتر است آمدهام اینجا تا دربارهی جستار امروز بنویسم. این شاید برای شما جزئی و پیش پاافتاده باشد اما برای من حلقهای از تعهد است که دارم با چنگ و دندان حفظش میکنم. انگار در مقابل این دنیای حواسپرت کننده و درگیر کننده چارهای نداریم جز اینکه با خویِ حیوانیمان به میدان بیاییم تا به زمانی که با سرعت میگریزد چنگ بیندازیم و زندگیِ ایدهآلمان را به دندان بکشیم.
جستار امروز هم بیربط به این حاشیهپردازیها نبود. رابطهی دنیای فناوریمحورمان و عشق و زندگی. قسمتهایی را که دربارهی کالایی کردن عشق بود بینهایت دوست داشتم. نه به این خاطر که عشقی که میورزم و دوست دارم ورزیده شوم کالایی نیست. نه! زور من هم مثل باقی آدمها به این کالایی شدن نرسیده و هر وقت بخواهم به کسی از میزان عشقمان بگویم ناخوداگاه پای آن سورپرایزهایی که لاکچریتر بودند را به میان میکشم. دوست داشتم چون واقعی بود. چون یک نفر از این عشق کالایی شده بیپرده و صریح سخن گفته و همرنگ جماعت نشده بود.
دوستش داشتم چون:
دوستش نداشتم چون:
جملههایی از متن اصلی:
- فناوری مهارت فوقالعادهای پیدا کرده تا محصولاتی تولید کند که عینا منطبق بر تصور ذهنیمان از یک رابطهی اروتیک ایدهآل باشد، رابطهای که در آن شیء محبوب هیچ انتظاری ندارد و در عوض بلادرنگ همه کاری برایمان میکند و باعث میشود احساس نیرومندی کنیم و وقتی هم با یک شیء سکسیتر جایگزین شده و خود راهیِ کشو میشود، جنگ و دعوا راه نمیاندازد و آبروریزی نمیکند: اینکه هدف نهایی فناوری، این است که دنیایی طبیعی را که نسبت به خواستههای ما بیتفاوت است_دنیای طوفانها و مشقات و دلهایی که میشکنند- با دنیایی جایگزین کند که چنان سراپادر خدمت ماست که گویی به واقع، نه جهانی خارج از ما بلکه امتداد محض وجود خود ماست.
- در ماجرای کالایی کردن عشق، هر کس مثالهای حال بهمزن خودش را دارد. مثالهایی که به ذهن من میرسند شامل صنعت برگزاری مراسم عروسی است و ایضا تبلیغات تلویزیونیای که از بچههای خردسال ملیح استفاده میکنند یا خریدن ماشین نو به عنوان هدیهی کریسمس را جا میاندازند و تناظر مشخصا گروتسکی که بین الماس و عشق بادوام برقرار میکنند. در تمام این موارد پیغام یکی است: اگر کسی را دوست داری باید چیزمیز بخری.
- اگر هستیتان را صرف دوست داشته شدن بکنید و هر صورتک باحالی را که لازمهی این کار است بر چهره بزنید، معنایش این است که امیدی ندارید به خاطر آنچه واقعا هستید دوستتان داشته باشند.
۶
جستار «فاش» حبیبه جعفریان
نوشتههای حبیبه جعفریان را دوست دارم. یک جور سادگی و در عین حال پختگیای دارد که آدم را با خودش همراه میکند. در اینستاگرام دنبالش گشتم اما صفحهای نداشت. از اینور و آنور نوشتههایش را پیدا میکنم و میخوانم. فاش را در سال ۹۲ نوشته. وقتی تمام دنیای من بین کتابهای تست جریان داشت و به دور از نوشتن و خواندن کتابهای غیر درسی. اگر آنروزها خود الانم را میدیدم حتما نمیشناختمش.
متن دربارهی خودافشایی است. از اینکه چیزی باید در متن از نویسنده به جا بماند. دربارهی اینکه متن خون میخواهد.
چند ماجرای مختلف را تعریف میکند. همهی نوشتههایش همینجوری است. یک مفهون و درونمایهی اصلی دارد و چندین ماجرای مختلف. همین جذابترش میکند.
با خواندن متنش خطرات خودافشایی را روشنتر میبینم و از خودم میپرسم من تا کجا میتوانم این خطرات را به جان بخرم. واقعیت این است که تا حالا هر چه خودافشایی داشتهام سربسته و در لفافه بودهاند. هیچکدام به خون ریختن ختم نشدهاند. نمیدانم کی بتوانم متن را با خون خودافشاییِ واقعیام تغذیه کنم.
دوستش داشتم چون:
دوستش نداشتم چون:
جملههایی از متن اصلی:
- متن خون میخواهد و خودت را قاطی کردن و افشا کردن خون متن است.
- میخواهی همهی عقدهها و تناقضهایت را حل کند و خلاقیتت را به کشتن بدهد؟
- اگر میخواهید خوانندهها شما و شجاعتتان را تحسین کنند و قوم و خویشها بهتان فحش بدهند memoir بنویسد اما اگر میخواهید محبوب همه پدر و مادر و اقوام و خواننده بشوید؛ کتاب آشپزی را امتحان کنید.
۷
جستار «تا جان داری بنویس» آنی دیلارد
دوستش داشتم چون:
دربارهی نوشتن بود هر چند عنوانش را دوست نداشتم؛ خیلی به عنوانهای ژورنالی خوشبین نیستم. عنوانهایی مثل: تا جان داری بنویس-معجزهی نوشتن- دیوانهوار بنویس-
-حواسش به کمحوصلگی خواننده هست، اکثر جملههایش کوتاه است.
-صادقانه به مشکلات نوشتن اشاره کرده بود و آن “عه منم همینطور” دلچسب را به زبانم آورد.
دوستش نداشتم چون:
- اسامی زیادی داشت که نمیشناختمشان. البته اینکه این عیب متن است یا عیب من جای بحث دارد.
- ترجمهاش به نظرم غیر حرفهای میآمد و سر راه خواندن دستانداز ایجاد میکرد.
- روایت کمی داشت. انتزاعی بودن همیشه حرف درست را در خطر قرار میدهد.
- یکهو و بیمقدمهچینی شروع شد. حس میکردم یکهو به سمت چیزی که نمیدانم چیست هُل داده شدهام.
- احساس کردم سر و ته نداشت. نه از یک شاخه به آن شاخه، که از یک درخت به آن درخت میپرید. دربارهی نویسنده که جستوجو کردم دیدم منتقدان هم به تداعیهای آزادش خرده گرفتهاند. بعضی گفتهاند انگاز نوشتههایش تحت تاثیر مواد مخدر بوده.
جملههایی از متن اصلی:
- وقتی نویسندهای به دنبال موضوع میگردد نه تنها باید دنبال چیزی بگردد که از همه بیشتر به آن علاقه دارد بلکه باید چیزی را پیدا کند که فقط و فقط خودش به آن علاقه دارد.
- طوری بنویسید انگار که دارید میمیرید. در عین حال فرض کنید برای کسانی مینویسید که همهشان بدون استثناء بیماری لاعلاجی دارند. به شخصی کهدر شرف مرگ است چه میتوانید بگویید که از فرط پیشِ پا افتادگی خونش به جوش نیاید.
- نویسنده حواسش جمع است چه میخواند، چون این همان چیزی است که خواهد نوشت.
- هر کتابی ذاتا محال است و به محضِ فرونشستنِ اولین هیجان، نویسنده این را میفهمد. کسی هرگز نمیتواند همان کتابی را که در ذهن داشته، بنویسد.
- حسِ نوشتن، حسِ دریافت لطفی است که سزاوارش نبودهاید. جستوجو میکنید، مشتتان خرد میشود، کمرتان میشکند و مغزتان دیگر نمیکشد. و آنوقت_وفقط آنوقت_ این لطف به شما داده میشود.
- وسوسهی اینکه چیزی را که یاد گرفتهاید برای خودتان نگه دارید نه تنها شرمآور، بلکه ویرانگر است. هر چه را آزادانه و به وفور نبخشید، مایهی خُسران میشود.
۸
جستار «خانهی سناییها» احسان عبدیپور
نوشتههای احسان عبدیپور در ذهنم با لهجهی جنوبی خودش خوانده میشود. کتابهای احمد محمود را که میخواندم همیشه با خودم میگفتم کاش یک روز احسان عبدیپور لطفی میکرد و با لهجهاش صوتیشان میکرد. حس میکنم بدون لهجه حق مطلب ادا نمیشود.
دوستش داشتم چون:
- چون در کل نوشتار احسان عبدیپور را دوست دارم.
- چون فعلها رو پس و پیش میکند و این پس و پیش کردن به طرز عجیبی اذیت کننده نیست. فکر میکنی روبرویت نشسته و حرف میزند نه اینکه جایی دیگر این متن را نوشته و تو حالا میخوانیاش. فکر میکنم این کاری است که نه هر کسی از عهدهی درست انجام دادنش بر میآید و نه به هر کسی میآید. انگار امضای خاص خود عبدیپور است.
- چون از کلمههای فرنگی در بین نوشتههایش استفاده میکند و این هم به طرز عجیبی اذیت کننده نیست. کلمه درست در جایش نشسته و بوی ادابازی نمیدهد.
- چون خونِ زیادی از متنهایش میچکد. خودش را به شکل بیرحمانهای میکشد وسط میدانِ نوشتن. همهی خودش در متن میماند نه فقط بخشی از خودش.
۹
جستار «عشقبازی با کتاب» شمیم مستقیمی
شمیم مستقیمی را نمیشناختم. وقتی بعد از خواندن جستارش اسمش را در اینستاگرام جستوجو کردم فهمیدم واقعا نمیشناسمش. چون برخلاف تصورم یک مرد چهل و اندی ساله بود. راستش نه فقط از روی اسمش که حتی از روی نوشتارش فکر میکردم خانم باشد. با اینکه هیچ چیزی دربارهی نوشتار زنانه نمیدانم حس کردم نوشتارش زنانه است. کمی صفحهاش را بالاپایین کردم، یک پست دربارهی جهانِ جستارشخصی دارد. نشستی که در کتابفروشی دی برگزار شده و من حتی اگر زودتر از آن اطلاع مییافتم هم نمیتوانستم آنجا باشم. جبرِ جغرافیا که بیکار ننشسته ما هر کجا دلمان خواست برویم و حضور داشته باشیم.
از خودش بگذریم، باید در مورد جستارش بنویسم.
دوستش نداشتم چون:
با اغراق شروع شد. با کلمههایی که بوی دلنوشته میداد. یک جوری بود. نمیچسبید. لمس نمیشد. حس میکردم غیرواقعیست، یا حتی اگر واقعی باشد غیرشایع است. به نظرم چنینی رابطهی بیمارگونهای با کتاب خیلی رواج ندارد. همین شاید باعث شود خوانندههای زیادی با متن ارتباط نگیرند. برای خودم استنباط میکنم: پس نمیشود از چیزهای خیلی عجیب و غریب نوشت. خواننده آمده یک ماجرای شخصی بخواند به امید اینکه به ماجرای خودش پیوند بزند. نمیتوانی از موضوعات بعید بنویسی و انتظار داشته باشی خواننده با تو احساس نزدیکی کند.
دوستش داشتم چون:
رفته رفته از حس و حال اغراقگونهی متن کمتر شد. تشبیهها و استعارههایش به مذاق ذهن خوش آمدند. چیزهایی که دربارهی فونت نوشته بود، یا آنهایی که دربارهی کتابهایی که دور از چشم نگه میدارد. یک جور خودافشایی در این قسمتها به چشم میآمد. این خودافشایی عجب نیرویی دارد لاکِردار. به نظرم بیشتر از هر چیزی خواننده را به صداقت نویسنده مطمئن میکند.
جملههایی از متن اصلی:
۱۰
جستار «پدران من» آن پچت
حجمی از خودافشایی و صداقت را که در جستارهای غیر ایرانی میبینم در انواع ایرانی نمیبینم. به نظرم دلیلش هم به فرهنگ برمیگردد. به اینکه تو شاید بتوانی خودت را افشا کنی اما خانوادهات، این حریم مقدس تلقی شده را نمیتوانی. اگر مادرت ۳ بار ازدواج کرده باشد امکان ندارد از آن بنویسی و با دیده شدنش مشکلی نداشته باشی. آن جملهی متن خون میخواهد بیشتر در مورد ما ایرانیها صدق میکند. چرا که با فاش کردن بعضی چیزها واقعا خطر خون و خونریزی وجود دارد. باورتان میشود که در این جستار، آن پچت با ۳ پدر خود عکس یادگاری گرفته و از آنها نوشته؟
دوستش داشتم چون:
شروعش یکهو و مغلوبکننده بود. در همان خط اول روایتش را جا داده بود. نه تنها مقدمهچینی نداشت که حوصلهی خواننده را سر ببرد، بلکه مثل یک شکارچی ماهر شش دنگ حواس خواننده را شکار کرد. ساده و بدون توصیفهای انتزاعی بود. پدرانش را نه تقدیس کرده بود و نه تنبیه. همان طور که به نظرش بودند را نوشته بود.
جملههایی از متن اصلی:
۱۱
جستار «پا در هوا» فاطمه بلندی
دوستش ندارم چون:
روان نیست. نمیدانم چرا. آدم را جذب خودش میکند اما نمیتواند وسوسهی رها کردنش را به طور کامل شکست دهد. جملهها میتوانستند با کمی جابهجایی کلمات گیراتر شوند. آدم حس میکند ویراستاری نشده.
مدام یک جمله را به شکلهای مختلف تکرار میکند. کاری که حوصله را سر میبرد. اینکه وسط یک راه دوباره برگردی و چند قدم به عقب بروی و تا همان موضوع قبلی را یادآوری کنی به نظرم جالب نمیآید. اگر من ویراستارش بودم خیبلی از جملههایش را حذف میکردم. کاری که مدام به خودم هم یادآوری میکنم. خوانندهای که وقت ارزشمندش را صادقانه برای خواندن متن ما پیشکش کرده سزاوار این هست که اضافات و مکررات را پیش پای حوصلهاش قربانی کنیم. حتی اگر آن تکرارها را دوست داشته باشیم.
میخوانم و پیش میروم و به هیچ چیز جدیدی نمیرسم. همان مفهوم و موضوع ثابت. یک متن طولانی که مدام منتظری چیزی بگوید تا از آن رد نشوی و درگیرش شوی. آخر سر هم به این انتظار جوابی نمیدهد.
تحلیلها و نتیجهگیریهایش لُخت و بیپرده در متن به چشم میزنند. اجازه نمیدهد چیزی را خودت حس کنی مدام گوشزد میکند.
۱۲
جستار «آبتنی عریان در رودخانهای که طغیان کرده بود» پروین چوقادری
دوستش نداشتم چون:
جستارشخصی باید یک صمیمیتی داشته باشد، اولین پلهی صمیمیت هم روی کلمهها ایجاد میشود. پلهای که با کلمههای قلنبه سلنبهی این متن ساخته نشده. گاهی میگوید “همسرم” و گاهی به اسم “احمد” از او نام میبرد. نمیدانم چرا این دوکاسهگی بیخود و بیمعنا را انتخاب کرده. هر پاراگراف زمانی دارد؛ گاهی به گذشته نوشته و گاهی به زمان حال. حتی نقلقولهایش از کتابهای مختلف هم برایم زیادی بودند. مشخص است که کلا حس خوبی نگرفتهام.🫠
۱۳
جستار «فدرر هم تن و هم نه» دیوید فاستر والاس
دوستش داشتم چون:
چیزی که همیشه در نوشتههای والاس به من میچسبد سادگیای است که منجر به بیمایه بودن نشده. کاری که هر کسی از عهدهاش بر نمیآید. درحالیکه خواندن متنهایش کار سختی نیست چیزهایی نصیبت میکند که تا قبل از آن فقط با کلمات قلنبه سلنبه دربارهشان خوانده بودی.
دلیل دیگر علاقهام هم ترکیبات خلاقهاش است که در صفحهی کلمهبرداریهایم وارد میکنم و به خودم میگویم حواسم به آنها باشد که از دستشان ندهم و در متنهایم ازشان استفاده کنم. با اینکه به تنیس علاقهای ندارم خواندن این متن را با علاقه تمام کردم. هر چند انکار نمیکنم گاهی حواسم در لابلای جزئیات بازیهای حرفهای گم میشد.
دوستش نداشتم چون:
عنصری که در خواندن جستارهای غیر فارسی نظرم را جلب میکند روح فرهنگ است که در متن دمیده شده، روحی که مرئی نیست و در ترجمه منتقل نمیشود. نه اینکه کار مترجم ایرادی داشته باشد، فقط یک چیزهایی هست که در محیط و شهر و کشور رسوب کرده. تا وقتی آنجابزرگ نشده باشی یا زندگی نکرده باشی به شکل کاملی نمیفهمیشان.
۱۴
جستار «در بارانداز» محمد طلوعی
نام محمد طلوعی با یکی از نقاط عطف زندگیام گره خورده. اسفند سال قبل وقتی کتاب “ویرانههای من” را خریدم و فصل اولش را یکنفس خواندم آنقدر رویم تاثیر گذاشت که متنی نوشتم. آن موقعها هنوز صفحهی نویسندگی فعلیام را نداشتم و متن را در صفحهی شخصیام منتشر کردم. بازخوردهای آن متن بود که اولین جرقههای داشتن یک رسانهی مجزای شخصی برای نوشتن را زد. چند وقت بعد اولین صفحهی اینستاگرامیام را با ۱۷ فالور باز کردم، ۱۷ نفری که بعدا بهشان گفتم اگر روزی کتابی بنویسمدر صفحهی اولش خواهم نوشت: «تقدیم به آن ۱۷ نفر.»
امروز که سراغ کتاب رفتم خاطرههایم از پستوهای حافظه بیرون کشیده شدند. صمیمی مینویسد
دوستش نداشتم چون:
در صفحهی اول نویسنده یکسری ویژگیها را به عنوان بدیهیات انسانی تعریف کرده. جملههایی که میگوید ما آدمها اینطوری هستیم یا اینطوری نیستیم، این را دوستداریم یا آن را دوست نداریم. خواندن این جملههای ثابت پنداشته شده حس خوبی برای من نداشت. حالا که دربارهاش نوشتم به نظرم رسیدیادداشت دیروز خودم هم با جملههایی شبیه به این شروع شده بود. در نقد دیگری خودم را گیر انداختم.
آخرین نظرات: