درباره من

در این سایت کسی را می‌خوانید که پنج سال پیش، وقتی که هنوز مُهرِ مدرک کارشناسی‌اش خشک نشده بود، بارِ سنگینِ پزشک شدن را به پشتش بست و دوباره راهیِ دانشگاه شد.
علاقه، نیمی از توشه‌ی راهی شدنش را تامین می‌کرد؛ نیمی دیگر، از احساسِ کافی نبودن نشأت می‌گرفت. احساسی که مُدام، به سمتِ چیزی فراتر از داشته‌هایش هُلش می‌داد.
نتیجه مطلوب بود اما حالا می‌داند این حس، عدویی است که فقط همان یکبار سبب خیر شده. اصلش شر است و بايد تا حدِ ممكن از وسوسه‌هایِ سمی‌اش دوری کند.

نوشتن، از شهریور ۱۴۰۱ پایِ ثابتِ روزهایش شده است. قبل از آن مهمانی بود که هر از چندگاهی سرْزده می‌آمد و بی‌خبر هم می‌رفت. حالا بعد از یک سال فهمیده که قلم و کلمه، همان جایِ خالی‌ای هستند که بیشتر از هر چیزِ دیگری به زندگی‌اش می‌آیند و اگر عقلی در سر داشته باشد، دیگر نباید به آنها اجازه‌ی رفتن بدهد.

این روزها یک پایش در بیمارستان، یک دستش در نوشتن، و بقیه‌ی جوارحش در حال تقلا برای برقراریِ تعادل بین این دو و زندگیِ معمولی‌اش است. تقلایی که شاید گاهی، عرقِ خستگی روی چهره‌اش جاری کند، اما او این عرق ریختن را، به نشستن و ثابت ماندن زیر سایه‌‌ی شومِ روزمرگي ترجیح می‌دهد.

سال‌هایی که زمان، چهره‌ی بخیلش را نشانش نداده بود و او می‌توانست هر چقدر می‌خواهد کتاب بخواند را، با هرزْ خواندن از دست داده. حالا مجبور است با مشغله، سرِ خواندن بجنگد.
میزانی که می‌خواند فرسخ‌ها از میزانی که می‌خواهد بخواند فاصله دارد، اما فعلن همین غنیمت ناچیز را توانسته از جنگ به دست بیاورد.

غنیمتی که در خورجین آن، جُستار و ناداستان می‌ریزد که دستِ قلمش را بگیرند، روابطِ پزشک و بیمار می‌ریزد که درمانش را موثرتر کنند و فلسفه می‌ریزد که مهِ ابهام در زندگی‌اش رقیق‌تر شود. این‌ها سه مسئله‌ی اصلی‌اش هستند که برای حل کردنشان دست به دامانِ کتاب‌ها دارد.

فراستیِ درونش بیشتر از هر چیزی، نوشته‌هایش را نقد می‌کند؛ بخاطر همین این سایت، همیشه در حال ویرایش بوده و در حال ویرایش هم می‌ماند.

او جهانِ معمولی و فهمِ ناکاملش را در دل جستارروایی به کلمه تبدیل می‌کند.
اگر کلمه در حوصله‌‌تان می‌گنجد، بخوانید.