چیزی نمانده بود سرِ چکه کردن آب از سقف پارکینگ حرفمان شود. استرسِ من و خونسردیِ او خیلی وقت بود کار دستمان نداده بود و حالا فرصت خوبی داشت. جملهی: «تو چرا انقدر بیخیالی» نوکِ زبانم بود. یکهو یاد تحلیلهای روانشناختی افتادم. همهی مطالبی که دربارهی تفاوتهای شخصیتی خوانده بودم تویِ سرم میچرخیدند. پس کِی قرار بود به کار بگیرمشان؟
چیزی نگفتم. باید فکر میکردم. بلوغِ عاطفی یعنی جایی که مطمئنی حق با تو است صبر کنی، فکر کنی، و بعد حرف بزنی. نیاز خودت را توضیح بدهی بدون آنکه دیگری را متهم کنی.
حرف زدیم و دعوایمان نشد. از رفتار خودم کِیف کرده بودم و گفتم: «شب حتما دربارهی این موضوع مینویسم.»
همسرم با خنده جواب داد: «تو آخرش با این نوشتنت آبروی منو میبری.»
خندهام گرفت. راست میگفت. این جملهی «یه متن دربارش مینویسم» دیگر داشت به شکل تهدید در میآمد. یادِ سفر با دوستانم افتادم. سرِ یک قضیهی فمنیستی با یکیشان بحثم شد و به او گفتم دربارهی بحثمان متنی مینویسم. جدی نگرفته بود و وقتی متن را بدون اسم بردن از او نوشتم و منتشر کردم جا خورد. دفعهی بعد که پیشنهاد سفر دادم گفت: «من اگه بیام هم حرف نمیزنما، آدم پیشِ تو نمیتونه حرف بزنه فوری یه چیزی دربارش مینویسی.»
جستارنویسهایِ دیگر از تجربهی افشاگریهایشان میگویند
- محمد قائد در جستار «مریلین نفاقافکن»:
مطلبم دربارهٔ احمد شاملو به محبت و عنایت احمدرضا احمدی ضربه زده بود. شاید نه چون احساس جفا در حق شاعر تازه درگذشته میکرد یا به او علاقهای خاص داشت. گمانم بیشتر نگران مطلبی بود که فردای واقعه دربارهٔ خود او بنویسم. حرفش را تمام نکرد اما همان یکیدو جملهٔ نصفهنیمه کافی بود: «لابد دربارهٔ منم…» و فوراً جواب خودش را داد: «خب، البته هرکی مختاره….»
- ادر لارا در کتاب «رها و ناهشیار مینویسم»:
جایی برای فرار کردن و مخفی شدن نداشتم. اگر میخواستم دربارهی سیگار کشیدنِ نوجوانها بنویسم باید به حلقههای دود بالای سرِ بچهی خودم هم اشاره میکردم.
- حبیبه جعفریان در جستارِ «فاش»:
گفت: «اين يادداشتی كه توی همشهری جوان نوشتی چيه؟»
چيزی نوشته بودم دربارهی بابا. گفتم: «كدوم؟ همون كه واسه بابا نوشتم؟»
گفت: «تو چرا اينطوریای؟ اصلا به خودش گفتی و اين كار رو كردی؟ می دونی خودش راضی هست يا نه؟
چيزِ بدی ننوشته بودم ولی قضيه از نظر برادرم اصلا اين نبود. گفت: «میدونی خیلی خودخواهی؟» و گوشی را قطع کرد.
- آن پچت در جستار «پدران من»:
وقتی برای اولین بار فهمیدم هر سه تا شوهر مادرم قرار است توی مراسم ازدواج خواهرم باشند، تصمیم گرفتم یک عکس با هر سهی آنها در یک قاب بگیرم. پدرم بعدا پشت تلفن بهم گفت: «وقتی اونجا منتظر عکاس وایساده بودیم، مایک (ناپدری اولم) گفت: میدونی میخواد چیکار کنه که؟ منتظر میشه هرسه تامون بمیریم، بعد دربارهی همهمون مینویسه. این عکس رو هم میذاره کنار متنش.
حق با او بود. دقیقا میخواستم همین کار را بکنم.
پذیرش؛ جستار خون میخواهد
به نظرم آن جملهی متن خون میخواهد بیشتر در مورد ما ایرانیها صدق میکند. خانوادهی مقدس ایرانی بیشتر به میدان جنگ شبیه است و با فاش کردن بعضی چیزها واقعا خطر خون و خونریزی وجود دارد. مثلا اگر دربارهی مادرت متنی بنویسی و عمهات آن را بخواند معنیاش این است که مادرت را دشمنشاد کردهای.
جایی خواندم: « اگر میخواهید خوانندهها شما و شجاعتتان را تحسین کنند و قوم و خویشها بهتان فحش بدهند memoir بنویسد، اما اگر میخواهید محبوب همه، پدر و مادر و اقوام و خواننده بشوید؛ کتاب آشپزی را امتحان کنید.»
باید قبول کنیم که جستارِ شخصی از دلِ زندگی واقعی بیرون میآید و نمیتواند همیشه از گل و بلبل بگوید. اما روشهایی برای کم شدن ترکِشهای افشاگری وجود دارد که دربارهی آنها خواهم نوشت.
2 پاسخ
سلام
به چه موضوع مهمی پرداختید و چقدر خوب نوشتید.🌹
من خیلی از خودافشایی میترسم. وقتی فکر میکنم که معلوم میشه چقدر داغونم، دستم برای هر نوشتهی جدی بسته میشه. مدت زیادی نیست که در یادداشتهای شخصی روزانه راحت از هر چیزی مینویسم اما برای انتشار هنوز مشکل دارم.
سلام عزیزم. ممنونم از بازخوردتون. امیدوارم بتونم بیشتر از این موضوع برای خودم و شما بنویسم.