مادربزرگم آدمِ رُکی بود. هیچوقت علاقهی بیشترش به نوههای پسری را انکار نمیکرد اما در انتقادهای تند و تیزش، تبعیضی بینمان قائل نبود. ملاکش برای کوبیدنِ نوهها، موفقیتِ شغلیشان بود نه جنسیت؛ وگرنه دلیلی نداشت که من، به عنوان سومین نوهی دختری، سوگلیاش باشم. صاف در چشم خواهر و دخترداییام نگاه میکرد و میگفت: «اینهمه درس خواندید آخرش چه شد؟ پریسا را ببینید؛ درس خواند و حالا دستش در جیبِ خودش است.»
مادربزرگم هیچوقت از من نپرسید شغلم را دوست دارم یا نه. وقتی پایِ درآمد و اسکناس وسط بود، علاقه برایش موضوعیتی نداشت. موفقیت شغلی برای او خلاصه میشد در کسی که یک کار دولتی با بیمه دارد و نیازی نیست از صبح تا شب، چشم به درِ مغازهاش بدوزد.
من از طرزِ تفکر مادربزرگم تعجب نمیکردم. در بیشترِ تاریخِ بشریت، همواره این پرسش که ما کارمان را دوست داریم یا نه، خندهدار و عجیب به نظر میرسیده است.* مادربزرگم هم جزئی از همین تاریخ بود. زمانی که او جوان بود آدمها از روی علاقه کار نمیکردند و شغلِ بیشترشان، ادامهی همان پیشهی پدری بود که از روی وظیفه، باید انجام میشد.
هر چند تعریف موفقیتِ شغلی برای انسان مدرن تغییر کرده است اما هنوز هم بسیاری از ما، تحت تاثیر همان تفکر تکفاکتوریِ مادربزرگی هستیم. برای عدهای، همچنان درآمد، آن تکفاکتورِ موردنظر است. عدهی دیگری درآمد را با علاقه جایگزین کردهاند. راحت و بیدردسر بودن اولویت بعضیهای دیگر است و عنوان و لقبِ اجتماعی هنوز هم میتواند بسیاری از ما را به انتخاب شغلهایی خاص وسوسه کند. در این بین خیلیهای دیگرمان هم، یک پا در هوا ماندهایم و همان تکفاکتور را هم نداریم.
اما تفکرِ تکفاکتوری اساسن دیگر پاسخگو نیست و هر کدام از این فاکتورها باید به دقت بررسی شوند تا ما بتوانیم یک مسیر شغلی مناسب برای خودمان طراحی کنیم. من در این مقاله فقط قصد پرداختن به یکی از این فاکتورها را دارم. فاکتوری که به نظرم نه مهمترین، بلکه پیچیدهترین فاکتور موثر در مسیر شغلیِ ماست: فاکتوری مرموز به نامِ علاقه.
وقتی میگویی به شغلم علاقه دارم دقیقن منظورت چیست؟
مسیر پیدا کردن علاقهیمان، اصلن به آن سرراستی که تصور میکنیم نیست. مغزِ ما با اینکه از عهدهی تجزیه و تحلیل بسیاری از چیزهای سخت برمیآید، اما یک چیزی را نمیتواند به سرعت و با اطمینان تحلیل کند: ذات گرایشهای خودش را.
بیشتر آدمهایی که میگویند به شغلشان علاقه دارند هم، نمیتوانند چراییِ آن را به شکل دقیق و شفافی توضیح بدهند. کمتر کسی تا به حال به ما گفته که قبل از علاقه به یک شغلِ مشخص، باید علاقه به مجموعهای از فعالیتها را بسنجیم تا به یک جمعبندی نه در مورد آن شغل، که در مورد طبیعتِ خودمان برسیم. با داشتن این مجموعه، ما میتوانیم به جای زدن یک برچسبِ ثابت به پیشانیِ شغل موردعلاقهیمان، یک دستورالعمل مطمئن روی آن بچسبانیم و هر فعالیتِ احتمالی را با این دستورالعمل، برای شخصِ خودمان سبک سنگین کنیم.
هر چند که راه رسیدن به این دستورالعمل اصلن سریع و کوتاه نیست اما نکتهی امیدوارکننده این است که بسیاری از ما، مادهی خام اولیه برای رسیدن به آن را درون خودمان داریم؛ به تعبیر آلن دوباتن: «چیزهای بسیاری وجود دارد که بدون اینکه بدانیم، از آنها اطلاع داریم، اما چون کسی جمعآوری و تفسیر تجربیاتمان را به ما نیاموخته است فکر میکنیم که نمیدانیم.»
با من در مسیر جمعآوری و تفسیر مواد خام اولیهام همراه باشید تا یک تصویرِ کلی از آنچه ممکن است برای شما هم در مسیر پیش بیاید، داشته باشید.
وقتی درِ اتاق بایگانی را باز کردم
مشاورم گفت: «این چند جلسهی اول شاید یکم برات حوصلهسربر باشه، اما برای طرحوارهدرمانی نیازه که یه تاریخچه ازت داشته باشیم.»
اما من حوصلهام سر نمیرفت. مدام داشتم غافلگیر میشدم. هر کلمه در مسیرِ خود، از ذهن تا تارهای صوتیام، تغییرِ ماهیت میداد. توی سرم یک جوری بود و وقتی بیان میشد جور دیگری. بیشترِ این حرفها را حتی با صدای بلند به خودم هم نگفته بودم و چون همیشه تویِ سرم بودند، انگار واقعیت نداشتند.
اتفاقات کوچک و به ظاهر بیاهمیتی از کودکیام را به یاد میآوردم که همیشه فکر میکردم احمقانه هستند و باید مواظب باشم کسی چیزی از آنها نفهمد، در حالیکه همینها سرمنشأ ذاتیترین علایقم بودند.
کودکیِ بیشتر ما با ایدهی «درس برای همه» به باد رفته است. نه والدینمان فهمیدند چرا همه باید درس بخوانند و نه ما چیزی پرسیدیم. اما شاید یک روز وقتش برسدکه با بررسی نقاط لذت کودکیمان، به سرنخهای درستی دربارهی شغل مورد علاقهمان برسیم؛ البته اگر درِ بایگانی حافظهیمان را بازکنیم و پروندههای خاکگرفته و گاهی مخدوششدهی داخل آن را، به دقت و موشکافانه بررسی کنیم.
من در ۲۸ سالگی، درِ بایگانیهای کودکیام را باز کردم و پروندههای مربوط به شغلِ موردعلاقهام را ورق زدم؛ آنهم بعد از تحصیل در دو رشتهی دانشگاهی و یک رشتهی غیر دانشگاهی. خاطرههای فراموششدهی کودکیام سرنخهای مهمی برایم داشتند؛ خاطرههایی که آنقدر به نظرم مسخره و بیاهمیت بودند که تا آن روز دربارهی آنها، به نزدیکترین فرد زندگیام هم چیزی نگفته بودم. اما آیا واقعن مسخره بودند؟
چرا هیجاناتم را پنهان میکردم؟
هر چند دقیقه یکبار، از درِ نیمهباز اتاق بیرون را میپاییدم. هنوز خبری از او نبود. امروز آخرین فرصتی بود که داشتم. این را وقتی پایِ تلفن با دوستش حرف میزد فهمیدم. قرار بود فردا این برگهها را به او برگردانَد. برای همین هم بود که خطر کشته شدن را به جان خریده بودم و درحالیکه او در خانه بود، میخواندمشان. شک نداشتم اگر سر برسد یکی از آن دعواهای جانانه بینمان درمیگیرد. خواهرم روی وسایلش خیلی حساس بود. میدانستم نباید به آنها دست بزنم اما همیشه دست میزدم. خصوصن اگر مثل حالا، نسخهی دستنویسِ یک رمان عاشقانه را بین کتابهایش پیدا میکردم. از آن رمانهای نخنماشدهای که در ۹ سالگی میتواند آدم را حسابی مجذوب کند. خیلی دلم میخواست بدانم آخرش چه میشود چون به هر حال کلیشهایترین پایانها هم در اولین برخورد جذاب و پرکشش هستند.
اولین بار همان موقع بود که خودکار به دست گرفتم و داستانی به تقلید از آن رمان نوشتم. دو صفحهی پشت و رو نوشتم و باافتخار به خواهرم نشانشان دادم. اینکه به خونِ هم تشنه بودیم باعث نمیشد نظرش برایم مهم نباشد. مهم بود. خیلی هم مهم بود.
یادم نمیآید بعد از خواندن داستان، دقیقن چه کلمه یا جملهای را به کار برد. اما حسی که آن لحظه داشتم خیلی روشن در خاطرم مانده؛ حسِ مسخره یا بیاهمیت بودن. چیزی که از بازخورد منفی هم بدتر است.
این تنها سکانس از آن روز است که توانستم روی پردهی حافظهام ببینم. تا همین چند روز قبل، طوری کل ماجرا را فراموشش کرده بودم که انگار اصلن اتفاق نیفتاده. احتمالن فردای آن روز همهچیز خیلی معمولی بوده؛ خواهرم که البته او هم نوجوانی بیشتر نبود، به کارهای خودش ادامه داده و طاقت روانیِ منِ کودک، خیلی خوب از پسِ پاک کردن این خاطره برآمده.
این به نوعی یک مکانیسم دفاعی بوده است. روانِ کمتحملِ یک کودک، اتفاقات تلخ و کوچک را از حافظهی فعال خارج میکند تا از او محافظت کند. اما حسِ حاصل از آن اتفاق، در حافظهی هیجانیِ فرد باقی میماند. حالا اگر حسهای مشابه از اتفاقات خیلی خیلی کوچک، مدام روی هم جمع شوند، در نهایت آن حس، یک رفتار را در فرد شکل میدهد.
رفتاری که به مرور بر اثر بیاعتناییهای بزرگسالانِ اطرافم در من شکل گرفت این بود: من یاد گرفتم اشتیاقها و هیجاناتم را پنهان کنم. هیچوقت از آن داستان و از کارهای دیگری که در تابستان انجام میدادم حرفی در خانه نمیزدم و با این روش، در مقابلِ بیاعتنایی از خودم محافظت میکردم. همیشه با باز شدن مدرسهها خوشحال میشدم؛ نه چون در مدرسههای ما خیلی خوش میگذشت، بلکه چون دیگر نیازی نبود با کارهای مسخره، وقتِ خودم را پُر یا به تعبیرِ بقیه “تلف” کنم.
اینکه به هر حال آن کارها را پنهانی انجام میدادم نشان میدهد به نظر خودم مسخره نبودند، اما تحتتاثیر واکنش آدم بزرگهای اطرافم، دیگر خودم هم علایقم را به رسمیت نمیشناختم و به یک باور درونی رسیده بودم: اینکه همهی خیالبافیهایم در نهایت بیاهمیت و به دردنخور هستند.
من خیالباف بودم و خیالبافی میتوانست یک ویژگی مثبت به نفع خلاقیت باشد، اما نه در دهه، شهر و فضایی که من در آن بزرگ شدم. به همین دلیل مثل بچههای سربهراه، درسم را خواندم و در آخر هم بچهی کم دردسر و بزرگسالِ نسبتن موفقی محسوب شدم. اما آیا عمیقن خوشحال هم بودم؟
لذت کسب درآمد یا رویای مالی دور و دراز؟
اولین باری که کنکور دادم و در رشتهی رادیولوژی پذیرفته شدم فکر میکردم دیگر کار تمام است. بد یا خوب، این رشتهایست که قبول شدهام و دیگر مسیر آیندهام نسبتن ثابت است. ۴ سال درس میخوانم و بعدش میروم سرِکار و مستقل میشوم بعد از ۱۸ سال هم، از بازنشستگیِ زودتر از موعد استفاده میکنم و باقی عمرم را به لذت میگذرانم.
شاغل بودن و کسب درآمد در ۱۸ سالگی برای من اهمیت زیادی داشت. از تصور کردن خودم در قابی مشابه زنهای اطرافم خوشم نمیآمد. یادم میآید که قبل از کنکور نذر کردم اگر در آینده شغلی داشته باشم یک پنجم درآمدم را صرف خیریه میکنم. همین نذرِ غیرمنطقی نشان میدهد که اصلن سرم توی حساب و کتاب نبوده است.
من هم مثل هر آدم دیگری به پول علاقه دارم اما به نظرم آدمها بنابر اندازهی این علاقه، در دو دستهی بزرگ جای میگیرند: یکی علاقه به پول در حد آزادیِ مالی، و دیگری علاقه به پول در حد رویاهایِ مالی.
اینکه از استقلال مالی لذت ببری با اینکه رویاهای مالی بزرگ داشته باشی فرق میکند. قبلترها من هم رویاهای مالیِ زیادی داشتم و هنوز هم گاهی هواییام میکنند. اما همین «گهگاهی» بودن نشان میدهد که آنقدرها برایم حیاتی نیستند. نشان میدهد که اصل نیستند و به حاشیه رفتهاند. درآمد را وقتی خیلی دوست دارم که صرف خریدِ تجربه شود نه صرف یک شیء؛ صرف سفر به جایی که هرگز ندیدی، صرف انجام دادن فعالیتی که همیشه از آن میترسیدی، صرف امتحان کردن طعمی که هیچوقت نچشیدهای.
لذت یادگیری و درک کردن
هیچکدام از مواردی که دربارهی مسیر آیندهی شغلیام پیشبینی کرده بودم درست از آب درنیامد. مدام جای خالی چیزی را حس میکردم که نمیدانستم چیست. به رخوت و سکون بیشتر از هر عاملی مشکوک بودم؛ فکر میکردم اگر به چیزی (هرچیزی) مشغول باشم دیگر همهچیز حل میشود.
یادم نمیآید هیچ وقت در خانه مجبور به درس خواندن شده باشم. همیشه به صورت خودجوش و بدون تذکر میخواندم. بخاطر همین اولین گزینهام برای فرار از سکون، درس خواندن بود. هنوز فارغالتحصیل نشده بودم که تصمیم گرفتم در کنکور ارشد شرکت کنم. وقتی یکی از استادهایم سعی میکرد از این تصمیم منصرفم کند به او گفتم: «آخه من نمیتونم درس خوندن رو ول کنم، بالاخره باید یه چیزی بخونم.» و او گفت: «پس دوباره کنکور بده و پزشکی بخون.»
و من فقط چند روز بعد از این توصیه، درس خواندن برای کنکور سراسری را شروع کردم.
چند سال بعد که استاد ارتوپدیام از دلیل تحصیل مجددم در رشتهی پزشکی پرسید همین جمله را گفتم و او هم با تاسف سر تکان داد و گفت: « چه اشتباهی کردی، حالا کو تا شماها به پول برسید.»
همانجا بود که فهمیدم پزشکیِ کنونی مثال بارز این ضربالمثل است: «بیرونمان دیگران را کشته، درونمان خودمان را.»
اما با همهی سختیهایی که در این ۵ سال تجربه کردم و از زبان اساتید و سال بالاییها شنیدم هیچوقت نشد از تصمیمم پشیمان شوم. البته که من هم در شبهای امتحان جهان را فحشکِش میکنم اما فرآیندی وجود دارد که درس خواندن را برایم لذتبخش میکند: فرآیند درک کردن. آنهم درک کردن چیزهایی که باعث شگفتیام میشوند. وقتی مکانیسم اثر یک دارو یا دلیل به وجود آمدن یک بیماری را میفهمم لذتی تمام وجودم را پر میکند. لذتی که جنسش با لذتهای معمول زندگیام فرق دارد.
لذت ابراز عقیده
۸ سالهام. چرتِ بعدازظهری همه را به تصرف خود درآورده و سکوت در خانه بیداد میکند. بعدازظهرها کابوس روزهایم هستند؛ نه میتوانم بخوابم و نه میتوانم بدون خراشیدن سکوت بیدار بمانم.
درِ خانه را بااحتیاط باز میکنم و به حیاط میروم. بطالت آنقدر رویم فشار آورده که دور باغچهی بزرگ حیاطمان راه میروم؛ و باز هم راه میروم و باز هم راه میروم.
نمیدانم در چندمین دور است که یکهو جرقهای از زیر دستِ بطالت دَر میرود و چیزی به ذهنم میرساند: اینکه کلمههای گِل و گُل عین هم نوشته میشوند اما به دو شکل خوانده میشوند. توی ذهنم میگردم و کلمههای مشابه دیگری را هم پیدا میکنم. هیجانزده میشوم و تندتر راه میروم؛ اگر کسی تا به حال به این موضوع پی نبرده باشد چه؟
خودم را تصور میکنم؛ پشت یک میکروفن ایستاده و در حال توضیح این کشف بزرگ به حضار. همه به وجد میآیند. این کشفیست که به اسم خودم میزنم و تا چند سال بعد هم به اسم خودم میماند؛ تا وقتی که بفهمم در ادبیات جناس صدایش میزنند و خیلی وقت پیش کشف شده است.
یکی از پرتکرارترین صحنههای کودکیام همین صحنهی مصاحبه بود. این را وقتی فهمیدم که شروع به واکاویِ لحظات لذت در کودکیام کردم. عاشق مصاحبه بودم و چون در دنیای بیرون اتفاق نمیافتاد آن را درونی میکردم. البته خیلی مراقب بودم که کسی حین حرف زدن با گزارشگرِ خیالیام، مچم را نگیرد.
در تمام سالهای بزرگسالیام هیچوقت به اینها فکر نکرده بودم، چون نمیدانستم لذتی به اسم لذت ابراز عقیده وجود دارد؛ لذتی که در تعیین شغل مورد علاقهی آدمها نقش دارد.
به گذشتههای نزدیکتر فکر میکنم. به زمانهایی که کتابی میخواندم، مطلبی یاد میگرفتم یا تجربهای کسب میکردم و دوست داشتم آن را با دیگران در میان بگذارم. بیشترِ وقتها سعی میکردم جلوی خودم را بگیرم تا خودشیفته به نظر نرسم. فقط بعضی وقتها موفق میشدم. آن صدایِ درونی که از این کار منعم میکرد، درنهایت نمیتوانست حریفِ طبیعتم شود. او نمیدانست که درمیان گذاشتن چیزهایی که بلدم یا دوست دارم، جزئی از طبیعتِ من است.
همین حالا هم درحالِ انجام همین کار هستم؛ اما دیگر آن صدای درونی را نمیشنوم. حالا دیگر ابراز عقیده را به عنوان یک لذت به رسمیت میشناسم و میدانم یکی از چیزهایی که میتواند من را به شغلی علاقمند کند، همین است.
لذت آموزش
تمام اطلاعاتی که در ۱۸ سالگی از شغل آیندهام داشتم در یک جمله خلاصه میشد: «نمیخواهم معلم بشوم.»
دلیلش را که میپرسیدند با یک ژستِ بزرگسالانه میگفتم: «معلمی خیلی تکراریست و من نمیخواهم تمام عمرم را در یک تکرارِ تمامنشدنی با دانشآموزها بگذرانم.»
اما این واقعیت نداشت. چون اگر منطقی فکر کنیم همهی شغلها میتوانند تکراری شوند و این به معلمی اختصاص ندارد.
واقعیت این است که من نمیخواستم معلم شوم چون دور و برم معلمهای زیادی دیده بودم و دیگر برایم تکراری شده بود. من فقط یک شغل جدیدتر میخواستم؛ حالا هر چه که باشد.
اما وقتی آلن دوباتن در کتاب «شغلِ موردعلاقه» پرسید: «آیا اگر شخصی اشتباهی کند دلتان میخواهد آن را اصلاح کنید؟» بلافاصله جواب مثبت دادم؛ و نه تنها به این سوال بلکه به تمام سوالاتی که او در بخش «لذت آموزش» مطرح کرده بود.
شاید خیلی از ما لذت آموزش را درونمان داریم اما بیرغبتی به نشستن زیر سایهی معیوب سیستمِ آموزشی باعث شده از معلمی رویبرگردانیم در حالیکه شاید معلم به دنیا آمده باشیم.
آلن دوباتن آفت این علاقه را هم به خوبی نشانم داد؛ چیزی که با آن برخورد کرده بودم اما برایش کلمه نداشتم: «رفتار رئیسمأبانه.»
اوگفت: «باید مواظب باشم چون آدمها دوست ندارند مثل رئیس با آنها رفتار شود حتی اگر من قصد دیگری داشته باشم و فقط بخواهم خلأهای دانش را در آنها پر کنم.»
وقتی بیشتر فکر کردم موقعیتهای بیشماری به یاد آوردم که احتمالن رئیسمأبانه رفتار کردهام و این موضوع آدمها را آزرده است.
فهمیدم اگر آدم فضایی برای تجربهی لذتهایش نداشته باشد، آنها را به شکل اشتباهی و در جای اشتباهی بروز میدهد.
چشمهایم را میبندم و روزی در دوردستها را تصویر میکنم؛ روزی که یک دوره برای آموزش جستارنویسی داشته باشم و یا از تجربیات کارآموزیام بنویسم؛ آن وقت دیگر در ارتباطهای روزمرهام این میل به آموزش را به شکل نادرستی بروز نخواهم داد. مثل همین حالا که خردهآموزشهایی را در متنهایم مینشانم و لذت وجودیام را ارضا میکنم.
همین است که از وقتی شروع به نوشتن کردهام، کمتر رئیسمأبانه رفتار میکنم.
و این مسیر همچنان ادامه دارد
روزی که شروع به نوشتن این مقاله کردم فکرش را هم نمیکردم کار به اینجا بکشد. به جایی که زیر پوشههای بایگانیشده غرق شوم و از این غرق شدن لذت ببرم. البته که بخش زیادی از این لذت، شانسآورده است. من خوششانسم که هر روز مدارکی به نفع مسیرِ فعلیام از لای پروندهها بیرون میآید. این باعث شده بیشتر از قبل به جای فعلیام اعتماد کنم و در مقابل شک و تردیدها زبانم دراز باشد. نمیدانم اگر چیزهایی را کشف میکردم که نشان میداد مسیر را کاملن اشتباه رفتهام چه واکنشی نشان میدادم. آیا اصلن توان فکر کردن به تغییرِ مسیر را داشتم؟
معرفی مجموعهی طراحی مسیر شغلی از پادکست کار نکن
اپیزود صفر: طراحی مسیر شغلی چیست؟
اپیزود یک : علاقه همهچیز نیست
اپیزود دو: استعداد من چیه؟
در ابتدای اپیزودهای این پادکست امین آرامش میگوید: «پادکست کارنکن داستان آدمهاییه که با شغلشون زندگی میکنن. آدمهایی که وقتی سر کارشون هستن، لازم نیست مدام به ساعت نگاه کنن که کی کار تموم میشه و وقت زندگی کردن میرسه.»
پادکست کار نکن علاوه بر اپیزودهای اصلیاش که گفتگو در مورد مسیر شغلی آدمهاست، اپیزودهای جدیدی تحت عنوان «طراحی مسیر شغلی» تولید کرده است. اپیزودهایی که اگر میتوانستم، همهی آدمها را مجبور به شنیدنشان میکردم.
12 پاسخ
همیشه روایت های شخصی از یک ماجرا، من را جذب خویش میکنند. اما شما پا را فراتر از این گذاشتید و با کمی گفتن از تاریخ شفاهی خانوادهتان از استفاده به جای ادویهها کم نگذاشتید.
اصطلاح “تفکر تک فاکتوری مادربزرگی” و “۱۸ سالههای طفلک” خیلی به دلم نشست.
باز هم بیشتر از تاریخ شفاهی خانوادهتان خواهید گفت؟
آقای حسنی خیلی ممنونم از لطف شما. بله حتما. جستار روایی خواه ناخواه پای خوانوادهی نویسنده را به متنهایش میکشد.
سلام خانم دکتر پریسا سعادت
استاد شاهین کلانتری فرمودند که شما هم زنجانی هستید و زیبا مینویسید. حالا خوشحالم که اینجا هستم.
سلام خانم قهرمانی، چقدر خوشحال شدم از دیدن کامنت شما. بله من هم زنجان هستم و اتفاقا بعد از اینکه استاد در مورد شما گفتند با خودم گفتم حتما به شما پیام بدم. امیدوارم افتخار دیدار با شما رو داشته باشم.
تفکر تک فاکتوری مادر بزرگ عنوان با مسمایی است برای تفکر سالهای گذشته ی این مملکت هرچند هنوز هم رواج دارد ولی نباید تلاش نسل جدید را که خودت هم جزو آنها هستند را بیخیال شد این پروسه معیوب عاقبت در ایران منسوخ خواهد شد و دانشگاه مهارت جای دانشگاه نظریه را خواهد گرفت
خیلی ممنونم از بازخوردتون. بله دقیقا با شما موافقم. به امید اون روز.
شاید ما کاری رو که دوست نداریم انجام میدیم تا با کمکش به آرزویی برسیم گه رویایش را داریم
سلااااممم بر پریسای عزیز من تازه دو روزه که با سایت جذابت آشنا شدم و قلم نوازی های دلچسبت رو میخونم…
این متن خیلی برام جالب بود و جالب تر جسارت شما ،موفقیت روز افزون نصیب شما
از طرف یک عدد دهه هشتادی پشت کنکوری😊❤
سلام عزیزم، ممنونم از زمانی که برای خوندن صرف میکنی. چه کلمهی قشنگی به کار بردی:«قلمنوازی». ازت یاد گرفتم. امیدوارم نتیجهی کنکورت همونی باشه که خودت میخوای.❤️
سلام پریسای عزیز
بسیار لذت بردم. تاثیر قلم تان تا عمق تار و پودم رفت.
سپاسگزارم
درودها
نوشتهی شما منو کشوند و آورد این پایین. قلم، خیلی روان بود، نفهمیدم کی رسیدم اینجا،
مثل برگی که روی رود تا مقصد او می رود، مثل قاصدکی که در آغوش هوا می لغزد. طعم این
قایقسواری رفت زیر دندان تجربه ام. دنیا حداقل این قسمتش قشنگه که میشه بر زورق واژهها
سوار شد و بر سینهی موج های معنا زد.
ارادتمند
درود بر شما. جستار جذابی بود.
من همیشه با شغل مشکل داشتم و بینهایت شغل عوض کردهم، از کارهای دستی بگیرید تا چیزی مثل آموزش و ترجمه. من هم با آرتور کریستال موافقم که میگه: «کار کردن برای پول بدمعاملهای است.» حالا تو ۳۱ سالگی تصمیم گرفتم برای علاقهم کار کنم. کاری که مجبور نباشم توش مدام ساعت رو نگاه کنم. ما فقط یک بار زندگی میکنیم.