شهریوری داغ بود. آخرین باری که خطاب به تو نوشتم. ۷ سال قبل. وقتی تو کیلومترها دورتر، عشق را جشن گرفته بودی و من فقط میتوانستم جای خالیِ دوستییمان در جشنت را، با کلماتم پر کنم. این بار هم متاثر از عاشقیات برایت مینویسم. عاشقانهای که از تو و دلبندت دیدم.
میدانی این روزها هر قدمی که برای یاد گرفتن نفس برمیدارم با شک و تردید همراه است. شک به خودم که فرداروز چقدر میتوانم این آموختهها را اجرا کنم؟ چقدر میتوانم برایش همان مادری باشم که دلم میخواهد باشم؟ نکند اینها همه غیرعملی باشند و در حد حرف و توصیه باقی بمانند؟
وقتی در میان این تردیدها محصور میشوم یک چیز است که دستم را محکمتر از باقی چیزها میگیرد؛ دیدن مامانهایی که نوعِ مادرانگیشان به امکانهای خوانده و شنیدهام، نوید واقعیت میدهد. مامانهایی که ته دلِ لرزانم با به چشم دیدنشان در دنیای واقعی، قرص میشود. قرص از اینکه میشود و میتوان آنطوری که کتابها میگویند، مادری کرد. میشود و میتوان آموختهها را در زندگی واقعی به کار بست. و فاطمهی عزیزم؛ دیدن تو و کیفیت مادرانگیات، تودهنیِ محکمی بود به شک و تردیدهایی که میگویند نمیتوان و نمیشود.
چقدر خوب شد که دیدمت. چقدر خوب شد که تو را در کنار دلارز دیدم. دخترک دلبندت که در تمام رفتارهایش، اثر انگشت تو را میدیدم و در قلبم تحسینت میکردم. تو همه جا بودی؛ در امن بودنش، در خندههای آزاد و رهایش، در آرامش و ارتباط گرفتنهایش. نمیدانی چقدر از دیدن مادرانگیات کیف کردم. نمیدانی چقدر قرص و محکمتر از قبل شدم. تو شاید خودت ندانی اما زیباترین گوشههای مادرانگی را برایم به تصویر کشیدی و من تا همیشه قدردان این تصویر زیبا میمانم.
یک پاسخ
سلللام خدا نفستو برا تو نگهدار تو رو هم برا نفست
من مطمئنم بهتر از انچه تو کتابا خوندی مادری میکنی
غرهای دخترانگی ممکنه ادامه پیدا کنه و نفس جان بهت بگه مامان چقدر به خودت سخت می گیری 😄
مثل من که با همهی عشقم به مادرم تا چیزی می گه که خوشم نمی اد با خنده می گم مامان باز تیکه انداختی ولی واقعیت اینه که من به مادرم افتخار می کنم اونم به من
برا همین موفق میشی 🥳🎂🌺💃