- از وقتی نونامههای پگاه جهانگیری را خواندهام دلم میخواهد نونامه بنویسم. یکی هم نوشتم اما ادامه پیدا نکرد. امروز هم که مشغول خواندن روزانهنویسیهای شاهین کلانتری بودم دوباره هوسی شدم. مدام هوس انواعِ نوشتن به سرم میزند. اما این هوسها بخاطر ظاهر نیستند، مفید بودن انواع نوشتن است که وسوسهام میکند. نه توانِ مقاومت در برابرشان را دارم و نه زمانِ عملیاتی کردن کاملشان را. پزشکی هم مثل یک هوو مدام غر میزند. حق دارد. این چند وقت اخیر خیلی به او بیتوجهی کردهام. نوشتن، همهی هوش و حواسم را برده و این عدالت را زیر سوال میبرد. رسیدگی به سایت و تکلیفهای دورهی سایت نویسنده و آموزش دیدن از یک سو و تلاشهای ناکامم برای تولیدمحتوا هم از سویی دیگر. یاد جملهی سینکلر لوئیس که در سایت مدرسه خواندم میافتم: «من و شما بیست و چهار ساعت در روز زمان داریم و این یعنی تا آنجایی که من میتوانم درک کنم همان مقدار زمان روزانهای است که به میکل آنژ، شکسپیر یا تای کاب داده شده است.» شاید با این شکل از روزانهنویسی و ثبت دقیق کارهایم بتوانم بفهمم دقیقا در این بیست و چهار ساعت چه غلطی میکنم که هیچوقت به کارهایم نمیرسد. نونامهها را هم گاه به گاه مینویسم. باید هندوانهها را یکی یکی بردارم.
- وسط نوشتن یکهو به ذهنم میرسد که شاید راهکار این باشد که انواعِ نوشتنم را ادغام کنم. از دلِ روزانهنویسیهایم یادداشت روز را بیرون بکشم و از دلِ مقالههای سایتم پُستهای اینستاگرامیام را. شاید بشود با یک تیر دو نشان بزنم. این هم اولین فایدهی روزانهنویسی. خوشحالم.
- ساعت ۱۱:۱۸ دقیقه است. از اورژانسِ زنان و زایمان مرخصمان کردند که در کتابخانه درس بخوانیم. احوالم (هم جسمی و هم ذهنی) برای درس خواندن مناسب نیست. اما برای کتاب خواندن چرا. «از نوشتن» فرشته مولوی را روی سیستمِ حلزونیِ بیمارستان باز میکنم. بخشهایی از این کتاب را قبلا خواندهام اما تاکید استاد مُهرِ قطعی را برای دقیقتر خواندنش زد. چه مطالب خوبی دربارهی جستار در این کتاب وجود دارد. به یک پوشه منتقلشان میکنم تا در مقالههای ازشان استفاده کنم. دلم میخواهد بیمارگونه دربارهی جُستار بخوانم. رویایی در سر دارم که اینطور خواندن را میطلبد.
- ۱۲:۳۰- به خانه برگشتهام. گوشِ راستم امروز به جمعِ سایر اعضایی که درد میکنند پیوسته. چارهای جز تحمل و امید به موقت بودنش ندارم. وعدهی قبل تمرین را آماده میکنم تا بعد از خوردنش کمی استراحت کنم و به باشگاه بروم. این روزها تمامِ امیدم برای درمان به ورزش است.
- تمرینهای امروز برخلاف همیشه بیشتر کششی بودند و حالم را بهتر کردند. مربیام هیچ شباهتی به باقیِ مربیها ندارد. علمی و کاردرست و در عین حال بیادعا و صمیمی است. و از نهمه مهمتر هیچ عکسی با سینه و باسنِ برجسته ندارد. وقت گذراندن با او علاوه بر حال جسمی، حال روحیام را هم بهتر میکند. تمام طول ورزش با هم حرف میزنیم. آدمهای خالص و صادق را دوست دارم.
- به خانه که برگشتم بین غذای رستورانی و املت، دومی را انتخاب کردم. بعد از غذا هم حرف منطقم را گوش دادم و یک ساعت استراحت کردم. بدنم نمیتوانست تختهگاز ادامه دهد. حالا هم دست در دستِ دردِ همیشگی، میرویم که درس بخوانیم.
- ۱۸:۱۵/ بین پومودوروهای درس خواندن سری به اینجا میزنم. دو سه جملهای را ویرایش میکنم و چند جمله هم مینویسم. از خواندنِ رادیولوژی و فهمیدن تفسیر رادیوگرافیها کیف میکنم. یاد یکی از جملات ریچارد فاینمن میافتم: «اگر لذت نمیبری، در حال یادگیری نیستی. در فهمیدن، لذت وجود دارد.» من لذت میبرم آقای فاینمن. خیلی لذت میبرم.
- ۲۲:۴۵ رازِ نجاتِ حرفهایم از فورانِ احساساتم را پیدا کردم. باید پشتِ تلفن حرفهایم را بگویم. بدونِ دیدن چهرهی طرف مقابل. حالا که حرفهایم را بدون گریه و مستقیم گفتهام احساس میکنم “خودم” هستم. این نسخه از خودم را خیلی خیلی بیشتر دوست دارم.